ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم |
|
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم |
فردا که ازین دیر فنا درگذریم |
|
با هفت هزار سالگان سر بسریم |
□ |
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم |
|
فانوس خیال از او مثالی دانیم |
خورشید چراغداران و عالم فانوس |
|
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم |
□ |
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم |
|
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم |
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی |
|
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم |
□ |
برخیزم و عزم باده ناب کنم |
|
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم |
این عقل فضول پیشه را مشتی می |
|
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم |
□ |
بر مفرش خاک خفتگان میبینم |
|
در زیرزمین نهفتگان میبینم |
چندانکه به صحرای عدم مینگرم |
|
ناآمدگان و رفتگان میبینم |
□ |
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم |
|
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم |
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما |
|
در کارگه کوزهگران کوزه شویم |
□ |
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم |
|
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم |
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم |
|
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم |
□ |
خورشید به گل نهفت مینتوانم |
|
و اسراز زمانه گفت مینتوانم |
از بحر تفکرم برآورد خرد |
|
دری که ز بیم سفت مینتوانم |
□ |
دشمن به غلط گفت من فلسفیم |
|
ایزد داند که آنچه او گفت نیم |
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام |
|
آخر کم از آنکه من بدانم که کیم |
□ |
مائیم که اصل شادی و کان غمیم |
|
سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم |
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم |
|
آئینهی زنگ خورده و جام جمیم |
□ |
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم |
|
یا از غم رسوایی و مستی نخورم |
من می ز برای خوشدلی میخوردم |
|
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم |
□ |
من بی می ناب زیستن نتوانم |
|
بی باده کشید بارتن نتوانم |
من بنده آن دمم که ساقی گوید |
|
یک جام دگر بگیر و من نتوانم |
□ |
هر یک چندی یکی برآید که منم |
|
با نعمت و با سیم و زر آید که منم |
چون کارک او نظام گیرد روزی |
|
ناگه اجل از کمین برآید که منم |
□ |
یک چند بکودکی باستاد شدیم |
|
یک چند به استادی خود شاد شدیم |
پایان سخن شنو که ما را چه رسید |
|
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم |
□ |
یک روز ز بند عالم آزاد نیم |
|
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم |
شاگردی روزگار کردم بسیار |
|
در کار جهان هنوز استاد نیم |
□ |
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن |
|
فردا که نیامده ست فریاد مکن |
برنامده و گذشته بنیاد مکن |
|
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن |
□ |
ای دیده اگر کور نی گور ببین |
|
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین |
شاهان و سران و سروران زیر گلند |
|
روهای چو مه در دهن مور بین |
□ |
برخیز و مخور غم جهان گذران |
|
بنشین و دمی به شادمانی گذران |
در طبع جهان اگر وفایی بودی |
|
نوبت بتو خود نیامدی از دگران |
□ |
چون حاصل آدمی در این شورستان |
|
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان |
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت |
|
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان |
□ |
رفتم که در این منزل بیداد بدن |
|
در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن |
آن را باید به مرگ من شاد بدن |
|
کز دست اجل تواند آزاد بدن |
□ |
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین |
|
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین |
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین |
|
اندر دو جهان کرا بود زهره این |
□ |
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن |
|
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن |
با نان جوین خویش حقا که به است |
|
کالوده و پالوده هر خس بودن |
□ |
قومی متفکرند اندر ره دین |
|
قومی به گمان فتاده در راه یقین |
میترسم از آن که بانگ آید روزی |
|
کای بیخبران راه نه آنست و نه این |
□ |
گاویست در آسمان و نامش پروین |
|
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین |
چشم خردت باز کن از روی یقین |
|
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین |
□ |
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان |
|
برداشتمی من این فلک را ز میان |
از نو فلکی دگر چنان ساختمی |
|
کازاده بکام دل رسیدی آسان |
□ |
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان |
|
می خواه مروق به طراز آمدگان |
رفتند یکان یکان فراز آمدگان |
|
کس می ندهد نشان ز بازآمدگان |
□ |
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن |
|
به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن |
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود |
|
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن |
□ |
نتوان دل شاد را به غم فرسودن |
|
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن |
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن |
|
می باید و معشوق و به کام آسودن |
□ |
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو |
|
بر درگه آن شهان نهادندی رو |
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای |
|
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو |
□ |
از آمدن و رفتن ما سودی کو |
|
وز تار امید عمر ما پودی کو |
چندین سروپای نازنینان جهان |
|
میسوزد و خاک میشود دودی کو |
□ |
از تن چو برفت جان پاک من و تو |
|
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو |
و آنگاه برای خشت گور دگران |
|
در کالبدی کشند خاک من و تو |
□ |
میخور که فلک بهر هلاک من و تو |
|
قصدی دارد بجان پاک من و تو |
در سبزه نشین و می روشن میخور |
|
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو |
□ |
از هر چه بجر می است کوتاهی به |
|
می هم ز کف بتان خرگاهی به |
مستی و قلندری و گمراهی به |
|
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به |
□ |
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده |
|
بلبل ز جمال گل طربناک شده |
در سایه گل نشین که بسیار این گل |
|
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده |
□ |
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه |
|
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه |
پرکن قدح باده که معلومم نیست |
|
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه |
□ |
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به |
|
وز هرچه نه می طریق بیرون شو به |
در دست به از تخت فریدون صد بار |
|
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به |
□ |
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی |
|
معذوری اگر در طلبش میکوشی |
باقی همه رایگان نیرزد هشدار |
|
تا عمر گرانبها بدان نفروشی |
□ |
از آمدن بهار و از رفتن دی |
|
اوراق وجود ما همی گردد طی |
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم |
|
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می |
□ |
از کوزهگری کوزه خریدم باری |
|
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری |
شاهی بودم که جام زرینم بود |
|
اکنون شدهام کوزه هر خماری |
□ |
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی |
|
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی |
می خور که هزار بار بیشت گفتم |
|
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی |
□ |
ایدل تو به اسرار معما نرسی |
|
در نکته زیرکان دانا نرسی |
اینجا به می لعل بهشتی می ساز |
|
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی |
□ |
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی |
|
با باده لعل باش و با سیم تنی |
کانکس که جهان کرد فراغت دارد |
|
از سبلت چون تویی و ریش چو منی |
□ |
ای کاش که جای آرمیدن بودی |
|
یا این ره دور را رسیدن بودی |
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک |
|
چون سبزه امید بر دمیدن بودی |
□ |
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی |
|
سرمست بدم که کردم این عیاشی |
با من بزبان حال می گفت سبو |
|
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی |
□ |
بر شاخ امید اگر بری یافتمی |
|
هم رشته خویش را سری یافتمی |
تا چند ز تنگنای زندان وجود |
|
ای کاش سوی عدم دری یافتمی |
□ |
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی |
|
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی |
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی |
|
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی |
□ |
پیری دیدم به خانهی خماری |
|
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری |
گفتا می خور که همچو ما بسیاری |
|
رفتند و خبر باز نیامد باری |
□ |
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی |
|
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی |
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی |
|
بادیم همه باده بیار ای ساقی |
□ |
چندان که نگاه میکنم هر سویی |
|
در باغ روانست ز کوثر جویی |
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی |
|
بنشین به بهشت با بهشتی رویی |
□ |
خوش باش که پختهاند سودای تو دی |
|
فارغ شدهاند از تمنای تو دی |
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی |
|
دادند قرار کار فردای تو دی |
□ |
در کارگه کوزهگری کردم رای |
|
در پایه چرخ دیدم استاد بپای |
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر |
|
از کله پادشاه و از دست گدای |
□ |
در گوش دلم گفت فلک پنهانی |
|
حکمی که قضا بود ز من میدانی |
در گردش خویش اگر مرا دست بدی |
|
خود را برهاندمی ز سرگردانی |
□ |
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری |
|
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری |
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری |
|
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری |
□ |
گر آمدنم بخود بدی نامدمی |
|
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی |
به زان نبدی که اندر این دیر خراب |
|
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی |
□ |
گر دست دهد ز مغز گندم نانی |
|
وز می دو منی ز گوسفندی رانی |
با لاله رخی و گوشه بستانی |
|
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی |
□ |
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی |
|
احوال فلک جمله پسندیده بدی |
ور عدل بدی بکارها در گردون |
|
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی |
□ |
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری |
|
تا چند کنی بر گل مردم خواری |
انگشت فریدون و کف کیخسرو |
|
بر چرخ نهاده ای چه میپنداری |
□ |
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی |
|
برساز ترانهای و پیشآور می |
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی |
|
این آمدن تیرمه و رفتن دی |