اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 9 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد. فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
--------
» برنامهٔ این جلسه:
1. سمبليسم (بحثي دربارهء زبان قصه، تمثيل و داستان)
2. شرح و بررسي "داستان شخصي که مادرش را کشت ..."
» شنیدن و دانلود فایلهای صوتی این جلسه:
فایلهای صوتی این جلسه را میتوانید با استفاده از جعبهٔ زیر گوش کنید و یا دانلود کنید:
اگر از طریق جعبهٔ فوق موفق نشدید، با مراجعه به صفحهٔ آرشیو میتوانید فایلها را دانلود کنید. -> صفحهٔ آرشیو
» متن داستان این جلسه:
+ پس از شنیدن و خواندن داستان، در صورت تمایل، نظر و تفسیر خود را از طریق بخش "پیامها و نظرات" در پایین همین صفحه، میتوانید ارسال نمائید.
گر شدى عطشان بحر معنوى فرجهاى كن در جزيرهء مثنوى
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس مثنوى را معنوى بينى و بس
هر دكانى راست سودايى دگر مثنوى دكان فقر است اى پسر
مثنوى ما دكان وحدت است غير واحد هر چه بينى آن بت است
تشنه مىنالد كه "كو آب گوار؟" آب هم نالد كه "كو آن آب خوار؟"
بانگ آبم من به گوش تشنگان همچو باران مىرسم از آسمان
برجه اى عاشق بر آور اضطراب بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟!
هم تو خود را بربكن از بيخ خواب همچو تشنه كه شنود او بانگ آب
آبحيوان خوان، مخوان اين را سخن روح نو بين در تن حرف كهن
قابل اين گفتهها شو گوشوار تا كه از زر سازمت من گوشوار
ما چه خود را در سخن آغشتهايم كز حكايت ما حكايت گشتهايم
اين حكايت نيست پيش مرد كار وصف حال است و حضور يار غار
اين چه مىگويم به قدر فهم توست مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آب است و وجود تن سبو چون سبو بشكست ريزد آب از او
شاخههاى تازهء مرجان ببين ميوههاى رسته ز آب جان ببين
اين سخن شير است در پستان جان بىكشنده خوش نمىگردد روان
مستمع چون تشنه و جوينده شد هاتف ار مرده بود گوينده شد
مستمع چون تازه آمد با ملال صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون كه نامحرم در آيد از درم پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آيد محرمى دور از گزند برگشايند آن ستيران روىبند
هر چه را خوب و خوش و زيبا كنند از براى ديدهء بينا كنند
كى بود آواز چنگ و زير و بم از براى گوش بىحس اصم
گر سخن كش يابم اندر انجمن صد هزاران گل برويم چون چمن
ور سخن كش يابم آن دم زنبمزد مىگريزد نكتهها از دل چو دزد
دفتر دوم بيت 3622 به بعد.
اى برادر قصه چون پيمانهاى است معنى اندر وى مثال دانهاى است
دانهء معنى بگيرد مرد عقل ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
ماجراى بلبل و گل گوش دار گر چه گفتى نيست آن جا آشكار
كودكان افسانهها ميآورند درج در افسانهشان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانهها گنج ميجو در همه ويرانهها
هزل تعليم است آن را جد شنو تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدي هزل است پيش هازلان هزلها جد است پيش عاقلان
عاقلي گر خاك گيرد زر شود جاهل ار زر برد خاكستر شود
سخن گفتن به زبان حال و فهم كردن آن
ماجراى شمع با پروانه نيز بشنو و معنى گزين كن اى عزيز
گر چه گفتى نيست سر گفت هست هين ببالا پر مپر چون جغد پست
گفت در شطرنج كاين خانهء رخ است گفت خانه از كجاش آمد بدست؟
خانه را بخريد يا ميراث يافت؟ فرخ آن كس كاو سوى معنى شتافت
گفت نحوى: زيد عمرواً قد ضرب گفت چونش كرد بىجرمى ادب؟
عمرو را جرمش چه بد كان زيد خام بىگنه او را بزد همچون غلام؟
گفت اين پيمانهء معنى بود گندمى بستان كه پيمانه است رد
زيد و عمرو از بهر اعراب است و ساز گر دروغ است آن تو با اعراب ساز
گفت نه من آن ندانم عمرو را زيد چون زد بىگناه و بىخطا ؟
گفت از ناچار و لاغى بر گشود عمرو يك واو فزون دزديده بود
زيد واقف گشت دزدش را بزد چون كه از حد برد او را حد سزد
____________________
خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
بشنويد اي دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
بشنويد اي دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
دفتر دوم، بیت ۷۷۶ الی ۸۴۲
ملامت كردن مردم شخصى را كه مادرش را كشت به تهمت
آن يكى از خشم مادر را بكشت هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن يكى گفتش كه از بد گوهرى ياد نآوردى تو حق مادرى؟
هى تو مادر را چرا كشتى؟ بگو او چه كرد آخر؟ بگو اى زشتخو
گفت كارى كرد كآن عار وى است كشتمش كان خاك ستار وى است
گفت آن كس را بكش اى محتشم گفت پس هر روز مردى را كشم؟!
كشتم او را رستم از خونهاى خلق ناى او برم به است از ناى خلق
نفس توست آن مادر بد خاصيت كه فساد اوست در هر ناحيت
هين بكش او را كه بهر آن دنى هر دمى قصد عزيزى مىكنى
از وى اين دنياى خوش بر توست تنگ از پى او با حق و با خلق جنگ
نفس كشتى باز رستى ز اعتذار كس تو را دشمن نماند در ديار
اى شهان كشتيم ما خصم برون ماند خصمى ز او بتر در اندرون
كشتن اين كار عقل و هوش نيست شير باطن سخرهء خرگوش نيست
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاست كاو به درياها نگردد كم و كاست
هفت دريا را در آشامد هنوز كم نگردد سوزش آن خلق سوز
هم نگردد ساكن از چندين غذا تا ز حق آيد مر او را اين ندا
سير گشتى سير؟ گويد نى هنوز اينت آتش اينت تابش اينت سوز
عالمى را لقمه كرد و دركشيد معدهاش نعره زنان، هَلْ مِنْ مزيد
من ز مكر نفس ديدم چيزها كاو برد از سحر خود تمييزها
چون كه جزو دوزخ است اين نفس ما طبع كل دارد هميشه جزوها
چون كه واگشتم ز پيكار برون روى آوردم به پيكار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغريم با نبى اندر جهاد اكبريم
قوتی خواهم ز حق دریا شکاف تا به ناخن برکنم این کوه قاف
سهل شيرى دان كه صفها بشكند شير آن است آن كه خود را بشكند