loading...
مجله تفریحی و سرگرمی لارا
آخرین ارسال های انجمن
ژانین بازدید : 94 شنبه 24 تیر 1396 نظرات (0)

شَمَش، خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز، با گیل‏گمش چنین گفت: «ــ با یارِ خود برخیز تا با خومبه‏به پیكار كنی. او را به نگهبانی جنگلِ سدر برگماشته‏اند كه شیبِ آن از دامنه‏ی كوه خدایان آغاز می‏شود… خومبه‏به در امانِ من گناهانِ بسیار كرده است. به راه افتید و او را به خون دركشید!»
گیل‏گمش با آوازِ دهان خداوند گوش داشت. آزادگان قوم را فراخواند. با انكیدو به تالار درآمد و گیل‏گمش با آزادگان قوم چنین گفت:
«ــ ما را شَمَش به پیكارِ خومبه‏به ندا درداده است. شما و همه‏ی خلق به خبر باشید!»
آنگاه از جمع آزادگان، سالدیده‏ترینِ ایشان برخاست و با او، با گیل‏گمش چنین گفت:
«ــ شَمَش همه‏گاه دوستارِ خویش را، گیل‏گمشِ محتشم را در پناه داشته است. دستانِ نگهبانش از تو دور نیست… خومبه‏به، نگهبانِ دُشخوی جنگلِ مقدس، آفرینه‏یی خوف‏آور است… شَمَش كه تو را به پیكارِ با او فراخوانده و یارِ تو را به تو بازگردانیده، باشد كه هماره تو را تندرست بدارد! او دوشادوشِ تو ایستاده از جانِ تو نگه‏داری می‏كند… ای پادشا! تو ای شبانِ ما! در برابر دشمن تویی كه پناهِ مایی!»
آنان، سالدیدگان قوم، تالار را ترك گفتند. و گیل‏گمش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ اكنون به پرستشگاه ئلگه‏مخ به نزدیك راهبه‏ی مقدس پرستشگاه می‏رویم… بگذار به نزدِ ری‏شت رویم، به نزدِ خاتون و مادر. او روشن‏بین است و از آینده با خبر… بگذار تا به نزدیك او رویم كه قدم‏های ما متبرك كند و تقدیر ما به كفِ زورمندِ خدای آفتاب درسپرد.»
به پرستشگاه ئلگه‏مخ می‏روند. و راهبه‏ی مقدس، خاتونِ مادر را باز می‏یابند.
او ــ ری‏شت ــ آوازِ دهان فرزند را شنید و با او، با گیل‏گمش، چنین گفت:
«ــ باشد كه مهربانی‏های شَمَش با تو باد!»
پس به جامه‏خانه‏ی معبد رفت كه جامه‏های جشن در آن بود، و با زیورهای مقدس بازگشت: با جامه‏ی سپیدی دربر، سِپَرَك‏های زرین بر سینه، تاره‏یی بر سر و پیاله‏ی پرآبی به دست. پس آن آب بر زمین افشاند و به باروی فرازِ معبد شد و در آن بلند بخور و بوی خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندمِ نذر برافشاند و به جانبِ شَمَش دست فراز كرد:
«ــ از چه فرزند من گیل‏گمشِ پادشا را دلی چنان داده‏ای كه یك‏دم از آشفتگی نمی‏آساید؟… ای شَمَش! دیگربار او را، گیل‏گمش را برانگیخته‏ای، چرا كه می‏خواهد به راه‏های دور قدم نهد: راه دوری كه به جایگاهِ خومبه‏به می‏كشد. با همآوردی كه باز نمی‏شناسد می‏باید كه بجنگد، راهی را كه باز نمی‏داند می‏باید كه درسپرد!… از آن‏ روز كه گیل‏گمش رو در راه می‏نهد، تا بدان‏دم كه بازآید، تا بدان‏دم كه به جنگلِ سدرهای مقدس رسد، تا بدان‏دم كه خومبه‏بهی زورمند را بشكند و گناهش را كیفر دهد و خوفِ این دیار را براندازد، ای شَمَش! باشد كه اگر ئه‏یه محبوبه‏ی خود را خواستار شوی روی از تو بگرداند تا بدین‏گونه ئه‏یه همبسترِ تو تو را در اندیشه‏ی گیل‏گمش اندازد تا چندان‏كه تو را ئه‏یه به بسترِ عشق خویش ره ندهد باشد كه دلت بیدار بماند و به او، به گیل‏گمش پادشا اندیشه كنی تا از این پیكار به سلامت بازآید».

بدین‏گونه ری‏شت همسر خدای سوزانِ آفتاب را به یاری می‏طلبید و بخور چونان ابر كبودی به آسمان برمی‏خاست.
پس ری‏شت از باروی معبد به زیر آمد و انكیدو را بازخواند و با او چنین گفت:
«ــ انكیدو، ای زورمند! تو شادی منی و آرامشِ منی. گیل‏گمش را از برای من نگه‏دار باش! پسر مرا و شَمَشِ بلند را قربانی ببر!»
و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسارِ جهنده در نظاره‏گاهِ دوردستِ ایشان بود. معبرِ منزلگاه خدایان از جنگلِ سدرهای مقدس بدانجا می‏كشید. چندان كه سوادِ جنگل در منظر ایشان قراری یافت چادرها بر جای نهادند و خود به منزلگاه خدایان نزدیك‏تر شدند.
نگهبان، خومبه‏به را آنجا بر دروازه مراقبت می‏كرد. دروازه، شش‏بار دوازده اَرَش بلند است دوبار دوازده اَرَش پهنای اوست.
پنهانك به نگهبانِ دروازه نزدیك می‏شوند.
دروازه‏بان از بالاپوش‏های هفتگانه‏ی جادویی خویش تنها یكی در بردارد. شش بالاپوشِ دیگر را از تن برگرفته است… اینك چشم او در ایشان می‏بیند. چنان ‏چون نرگاوی وحشی خروشِ خشم برمی‏كشد. به جانب ایشان می‏تازد و به نعره‏ی خوفناك نهیب بر ایشان می‏زند:
«ــ پیش آیید تا طعمه‏ی كركسان‏تان كنم!»
شَمَش ــ خدای فروزانِ آفتاب ــ نگهدارِ پهلوانان بود و طلسم بالاپوشِ دروازه‏بان را باطل كرد؛ نی‏نیب ــ خدای پرخاشگرِ جنگ ــ در دست‏های ایشان قوّتی نهاد؛ و ایشان غول را از پای درانداختند، دروازه‏بانِ خومبه‏به را از پای درانداختند.

انكیدو به سخن لب باز می‏كند و كلامِ او با گیل‏گمش چنین است:
«ــ ای مهربان! دیگر نمی‏خواهم كه در جنگل، در تاریكی درختانِ سدر به راه رویم. گویی اندام‏های من از كار باز مانده است. دست من گویی فلج شده.»
و گیل‏گمش با او، با انكیدو می‏گوید:
«ــ ناتوانا مباش! بی‏همت و ترس‏خورده مباش، رفیقِ من! می‏باید كه از این‏جای فراتر رویم و رویاروی خومبه‏به بایستیم… نه مگر ما بودیم كه دروازه‏بانش را به خون دركشیدیم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردمِ پیكارگریم؟ برخیز تا به كوهسارِ خدایان رویم… تن و جانت را به شَمَش بازنه تا هراس از تو فرو ریزد و فلج از دست تو زایل شود. به خود بپرداز و از ناتوانایی بیرون آ!… بیا! می‏خواهیم تا در كنارِ یكدیگر پیكار كنیم… شَمَش خدای آفتاب یارِ ماست و هموست كه ما را به پیكار برانگیخته است. مرگ را از یاد بگذار تا هراس تو را بازگذارد!… اكنون در جنگل به خود باشیم تا آن زورمند بر ما نتازد… خدایی كه تو را، هم در نبردی كه از آن می‏آییم نگه ‏داشت، باشد كه همنبرد مرا در پناهِ خود گیرد! باشد كه در دیارانِ این خاك نامِ ما بستایند!»

پس آن هر دو روی در راه نهادند و به جنگلِ سدرهای مقدس درآمدند.
ایستاده‏بودند و آوازِ دهان ایشان خاموشی بود.

ژانین بازدید : 62 پنجشنبه 15 تیر 1396 نظرات (0)

انكیدو به تالارِ درخشانِ شاه گیل‏گمش پای می‏نهد. قلبش فشرده چون مرغِ آسمان در تپیدن است. شوقِ دشت و جانورانِ دشت در او هست. دردِ جانش را به آوازِ بلند بر زبان می‏آورد و بی‏درنگی از شهرِ اوروك به جانب صحرای وحش شتاب می‏كند.
گیل‏گمش پریشان است. یارش رفته .
او، گیل‏گمش، به پای برمی‏خیزد. سالدیدگان قوم را فرا خویش می‏خواند دستِ خود را بالا می‏گیرد و با ایشان چنین آغاز می‏كند:
«ــ پس بشنوید ای مردان و در من ببینید! من غمِ انكیدو را به دل دارم. من از برای انكیدو گریانم، چون زنانِ شیون‏گر به آوازِ بلندِ عزا فریاد می‏كنم. تبرزینِ كمرگاه و شمشیرِ كمربند و گاوسرِ دستم یا روشنی چشم من و این جامه‏ی بزمی كه اینك همه نیروهای سرشارِ مرا در خود گرفته است، مرا این همه به چه‏كار می‏آید؟ دیوی قد برافراشته یكسره شادی‏های مرا تلخ كرده است… انكیدو رفته است. یارِ من بیرون در میانِ جانورانِ دشت است… او، انكیدو، بر زنِ مقدسی كه او را بدین‏جا فریفته بود نفرین می‏فرستد و به درگاه شَمَش خدای آفتاب استغاثه می‏كند… او، انكیدو، به آرمیدن بر فرش‏های رنگارنگ شایسته است. می‏باید كه در كاخی كنار خانه‏ی من سكنا بگزیند و بزرگانِ زمین می‏باید كه بوسه به پاهای وی زنند و خلایق همه می‏باید كه در خدمتِ او باشند… من همه‏ی خلق را به نشستن در سوگِ او فرمان می‏دهم. می‏باید كه مردمان همه جامه‏ی سوگواران درپوشند غبارآلوده و ژنده… من خود جامه‏یی از پوستِ شیر به تن پوشیده به دشت می‏تازم. در جست وجوی او همه جا به دشت می‏تازم.»

انكیدو دست خود را بالا گرفته تنها بر پهنه‏ی دشت ایستاده است… او، انكیدو، به صیاد نفرین می‏فرستد و به شَمَش ــ خدای آفتاب ــ استغاثه می‏كند.
او، انكیدو، چنین می‏گوید:
«ــ ای شَمَش! سیاهكاری نخجیرباز را كیفری بده! مال او را هیچ ‏كن! قدرتِ مردی او را از او بستان! باشد كه عفریتان عذابش كنند! باشد كه ماران پیشاپیشِ قدم‏هایش برویند!»
او، انكیدو، نخجیرباز را بدین‏گونه نفرین می‏كند. كلام او از قلبی پُربار بیرون می‏تراود. آنگاه به زن نفرین می‏فرستد و با او به خطابی سخت چنین می‏گوید:
«ــ ای زن! اینك تقدیرِ تو را می‏خواهم كه برگزینم: باشد كه روزهای عمر تو را پایانی نبوَد! باشد كه نفرین‏های من بر فرازِ سرت بماند! معبرها خانه‏ی تو باد و باشد كه به كنجِ دیوارها خانه كنی! پاهای تو هماره فرسوده و ریش باد! باشد كه گدایان و ماندگان و راندگان تپانچه بر گونه‏ات زنند! اینك منم كه گرسنگی آزارم می‏دهد و از تشنگی در عذابم، چرا كه تو اشتیاق را در من بیدار كرده‏ای… من سرِ آن داشتم كه بدانم، و با جانوران بیگانه شدم چرا كه تو مرا از دشتِ خود به حصارِ شهر رهنمون شدی. از این روست كه می‏باید تا نفرین شده باشی!»
پس شَمَش خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز آوازِ دهان او بشنید. و شَمَش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ ای انكیدو پلنگِ دشت! زنِ مقدس را از برای چه نفرین می‏كنی؟ او تو را از سفره‏ی خدایی خورش داد بدانگونه كه تنها به خدایان می‏دهند. او تو را شراب داد از برای نوشیدن از آنگونه كه تنها درخورِ پادشاست. او تو را جامه‏ی بزم داد و كمربند، گیل‏گمشِ آزاده را به دوستی با تو كرد . اینك گیل‏گمشِ بزرگ یارِ توست. بر فرش‏های رنگارنگت می‏نشاند و تو می‏باید تا در یسارِ وی در سرایی محتشم مسكن گزینی و بزرگانِ دیار بر پاهای تو بوسه ‏زنند. او مردمان را همه به خدمتِ بر تو می‏گمارد. در میان حصارهای اوروك آدمیان همه در سوگِ تو بنشسته‏اند. در شهر، در اوروك، اینك مردمان به سوگِ تو ژنده‏های غبارآلوده به تن پوشیده‏اند. شاه گیل‏گمش پوستِ شیر بر دوش افكنده به دشت می‏شتابد. او، گیل‏گمش، به دشت می‏شتابد. او، گیل‏گمش، به بازجست تو به دشت می‏آید.»
انكیدو آوازِ دهانِ خدای نیرومند، آوازِ دهان شَمَش را می‏شنید. قلب او در برابرِ كلامِ شَمَش خدای نیرومند آرام می‏گرفت.
ابری از غبار از دوردستِ دشت می‏درخشد. شَمَش آن را به نوری سپید روشن می‏كند. اینك گیل‏گمش است كه می‏آید. پوستین شیرش چنان چون زر باز می‏تابد.
و گیل‏گمش با یارِ خویش، با انكیدو به حصارهای اوروك بازمی‏گردد.
جان انكیدو را دردهایی نو فراگرفته است.
«ــ رؤیاهای گران ای رفیق شبِ دوشین بر من آشكار گشته است: آسمان غریو می‏كشید و زمین در لرزه بود. من یك‏تنه به پیكارِ آفرینه‏یی توانمند می‏رفتم. رُخسارش به شبِ تیره می‏مانست. نگاهش تند برون می‏تافت. به سگانِ زشت بیابانی می‏نمود كه دندان بر دندان بسایند. به كركسان می‏مانست با بال‏های بزرگ و با چنگال بزرگ… مرا به سختی بركنده به مغاكی درانداخت. مرا به لُجه‏های ژرف فروافكند. با سنگینی كوهی بر من افتاد. بارِ تنم بر من صخره‏یی گران می‏نمود. پس مرا به هیأتی دیگرگونه كرد. بازوهای مرا چنان چون بالِ پرندگان كرد و با من چنین گفت:
«ــ اكنون به ژرفاهای ژرف پرواز كن به منزلگاهان تاریكی پرواز كن بدآنجا كه ئیركل‏له خدای طبقاتِ زیرینِ خاك برتختِ خویش می‏نشیند. به سرایی فرو شو كه هرگز هیچ‏یك از رفتگان را راهِ بازگشت نیست! به سراشیبِ راهی كه بازگشت ندارد فرو شو! راهی كه هیچ نه به جانبِ چپ می‏پیچد نه به جانبِ راست! آنجا كه ساكنانش را به جز غبار و به جز خاك خورشی نیست. چون خفاش به بالی آراسته، چنان چون بوم از پر پوشیده‏اند. آنجاكه روشنی را راهِ عبور نیست و ساكنانش در ظلمات نشسته‏اند!»
«پس در حفیره‏یی به ژرفا ژرف‏های خاك فرو شدم. در آنجا كلاهِ پادشایی را از سرها ربوده‏اند. آن كسان كه به روزگارانِ دوردستِ زمان بر تخت‏ها می‏نشستند و فرمان به سرزمین‏های پهنه‏ور می‏راندند در آن منزلگاه خمیده بودند. به سرای تاریكی درآمدم كه پاكان و پیمبران و جادوگران جمله به یك جای گرد آمده‏ بودند. عزیزانِ خدایانِ بزرگ جمله در آن جایگاه می‏بودند. ئه‏رش‏كی‏گل خداوندِ خاك و ژرفاهای خاك، هم در آنجای بود. رویاروی او دبیری زانو زده به نوكِ درفش نام‏هایی در لوحِ گِلین می‏فشرد و به آوازِ بلند بر او بازمی‏خواند. ئه‏رش‏كی‏گل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه با دبیر چنین گفت: «نام این نیز در آن سیاهه كن!»
«ای برادر! اینك رؤیایی كه بر من آشكار گشته است!»
و گیل‏گمش با او، با انكیدو چنین می‏گوید:
«ــ دشنه‏ی خود را به من ده. دشنه‏ی خود را نیازِ روحِ خبیثِ مرگ كن. من نیز آینه‏یی درخشان بر آن افزون می‏كنم تا او را به دورها برماند… فردا از برای اوتوك‏كی ــ داورِ هلاكت بار ــ قربانی می‏كنیم تا بلایای هفتگانه را از ما براند.»

و دیگر روز پگاه، چندان‏كه آفتاب برآمد، شاه گیل‏گمش دروازه‏ی بلندِ پرستشگاه را بگشاد. كرسی‏یی از چوب ئله‏مه‏كو بیرون نهاد. در پیاله‏یی از سنگِ سُرخ انگبین كرد در پیاله‏یی از سنگِ لاجورد روغن خوشبو كرد و این هردو پیاله را بر كرسی نهاد تا خدای سوزانِ آفتاب بر این هر دو پیاله زبان كشد.

ژانین بازدید : 136 چهارشنبه 14 تیر 1396 نظرات (0)

انكیدو از آستانه‏ی معبد می‏گذرد و به معبر گام می‏نهد. مردم از دیدارِ وی به شگفت می‏آیند. بالای عظیمش از همه بزرگانِ شهر درمی‏گذرد. موی سر و ریش‏اش را هیچگاه نبریده‏اند. از كوهسارانِ ئه‏نو پهلوانی به شهر درآمده است. راهِ پهلوانان اوروك را به خانه‏ی مقدس بربسته است. مردان در برابرِ او صف آراسته‏اند. همه گرد آمده‏اند اما نگاهِ هراس‏انگیزش همه را می‏گریزاند.
نفوس اوروك در برابر آفرینه‏ی اعجازآمیز فرود می‏آیند و به پاهای وی بوسه می‏زنند. به‏سانِ كودكان از وی ترسانند.
در پرستشگاه مقدس گیل‏گمش را چون خدایان جامه‏ی خواب گسترده‏اند تا با ایشتر الاهه‏ی بارورِ عشق بخسبد. گیل‏گمش از كاخِ خویش می‏آید. گیل‏گمش پیش می‏آید. انكیدو بر درگاهِ بلندِ معبد ایستاده است و گیل‏گمش را نمی‏گذارد تا به درون آید. به‏سانِ دو كُشتی‏گیر در آستانه‏ی خانه‏ی مقدس به هم درآویز می‏شوند. پیكارِ آنان به معبر می‏كشد. انكیدو به‏سانِ سپاهی بر شبانِ اوروك فروافتاده است. سلطانِ اوروك او را چونان زنی می‏فشرد. او را می‏غلتاند تا خود بر او افتد. او را بر سرِ دست برافراشته به پیش پای مادر می‏افكند… خلایق به شگفتی و حیرت در نیروی گیل‏گمش می‏نگرند.
انكیدو به خشمی ناگزیر خروش برمی‏آورد. موی سرِ عظیمش پریشان و درهم است. او از دشت آمده ابزار آرایشِ مو نمی‏شناسد.
انكیدو به پای برمی‏خیزد. انكیدو در همآوردِ خویش نظر می‏كند. چهره‏اش تیره می‏شود سیمایش درهم می‏رود دست‏هایش بر ران‏های خسته فرو می‏افتد اشك چشم‏هایش را پُر می‏كند.
ری‌شت ــ خاتـونِ مادر ــ دست‏هـای او را در دست‏هـای خویـش می‏گیرد. ری‌شت با او، با انكیدو چنین می‏گوید:
«ــ تو فرزند منی. هم امروز تو را زاده‏ام. من مادرِ تواَم و اینك برادر توست كه آنجا ایستاده.»
و انكیدو دهان گشود و با او، با خاتونِ مادر چنین گفت:
«ــ مادر! من برادرِ خود را در نبرد بازیافتم!»
و گیل‏گمش با او، با انكیدو چنین می‏گوید:
«ــ تو یاور و یارِ منی. اكنون دوشادوشِ من به پیكار برخیز!»
ئن‏لیل خدای دیارها و خاك خومبه‏به را به نگهبانی سدرهای جنگلِ دوردستِ خدایان برگماشته‏بود تا مردمان را از آن برماند.
او، خومبه‏به، آوازی به‏سانِ نعره‏ی توفان‏ها دارد.
درختان با دَمِ او می‏خروشند و از نفس‏اش بانگِ مرگ برمی‏خیزد.
هر كه بدآنجا، به كوهسارانِ سدر پای می‏نهد از پاسدارِ خشماگینِ جنگل هراس می‏كند. هر كه به جنگلِ مقدس نزدیك می‏شود پیكرش سراپا به لرزه می‏افتد.

گیل‏گمش با او، با اِنكیدو چنین گفت:
«ــ خومبه‏به نگهبانِ جنگل سدر به درگاهِ شَمَش خدای آفتاب و داورِ ارواح و آدمیان گناه‏ها می‏كند… از آنجا كه پاسداری سدرهای مقدس را بدو در سپرده‏اند از مرزِ خویش پا فراتر نهاده است: از جنگل به دشت می‏آید تا آدمیان را برماند. به‏سانِ توفانِ غُرنده درختان را به خروش می‏افكند. هر آن كس را كه به جنگل نزدیك شود می‏كُشد. هم اگر زورمندی باشد دستان او بر زمین‏اش می‏افكند… من می‏خواهم این آفرینه‏ی خوف‏انگیز را به زانو درآرم. ای همدم من! ما سرِ آن نداریم كه در اوروك بیاساییم. ما سرِ آن نداریم كه تنها در پرستشگاه ایشتر فرزندانی بسازیم. ما بر آن سریم كه خطر كنیم و به جستجوی كُنش‏های پهلوانان بیرون آییم. با تو می‏خواهم كه به دشت بتازم.»
انكیدو با او، با همدم خویش چنین می‏گوید:
«ــ خومبه‏به، آن كه به سویش می‏رویم می‏باید كه آفرینه‏یی باشد سخت هراس‏انگیز… تو می‏گویی كه با تنِ او قدرت‏های بس شگفت در بند است و ما می‏باید با او به پیكار درآییم؟»
گیل‏گمش با او، با انكیدو می‏گوید:
«ــ ای همدمِ من! ما به جانبِ سدرهای مقدس می‏رویم. با نگهبان، با خومبه‏به به پیكار برمی‏خیزیم و عدوی خدایان و آدمیان را به خون درمی‏كشیم!»

ژانین بازدید : 62 سه شنبه 13 تیر 1396 نظرات (0)

گیل‏گمش خداوندگارِ زمین همه ‏چیزی را می‏دید با همه كسان آشنایی می‏جست و كار و توانِ همگان بازمی‏شناخت همه چیزی را درمی‏یافت از درونِ زندگی آدمیان و به رفتار ایشان آگاه بود رازها را و نهفته‏ها را باز می‏نمود دانش‏هایی به ژرفای بی‏پایان بر او آشكاره می‏شد از روزگارانِ پیش‏تر از توفانِ بزرگ آگاهی می‏گرفت. تا دور دست‏ها راهی بس دراز پیمود. سرگردانی طولانی وی سرشار از رنج‏ها، سفرش انباشته از سختی‏ها بود.
سختی‏ها را همه، رنجور، به نیشِ آهنینِ قلم برنبشت. آثارِ سترگ و سختی‏های گرانش برسنگِ سخت نبشته شد.
گیل‏گمش ــ پهلوانِ پیروز ــ گرداگردِ اوروك را به حصار برمی‏آورَد. در شهرِ محصور، پرستشگاه مقدس به كوهی سربلند می‏مانست. بنیادش سخت و پای درجا چنان است كه گویی همه از سُربش بكرده‏اند. انبارِ گندم شهر در پسِ خانه‏یی شكوهمند كه از آنِ خدای آسمان است زمینی پهنه‏ور را فرا گرفته. كاخِ پادشا با سنگ‏های نمای خویش در روشنی می‏درخشد. همه‏ی روز را پاسداران بر دیوارها ایستاده‏اند نیز سراسرِ شب را نگهبانان پاس می‏دارند.
یك سوم گیل‏گمش آدمی دو دیگر بخش وی خداست.
شهریان به هراس و شگفتی در نقشِ پیكرش می‏نگرند. در زیبایی و نیرومندی هرگز چون اویی به جهان نیامده است: شیر را از كنامش به ‏در می‏كشد چنگ بر یال می‏افكند و به زخمِ دشنه می‏كشد. نرگاوِ وحشی را به زخم كمان تند و زورمند شكار می‏كند. سخن‏اش در همه‏ی شهر قانون است… اراده‏ی او پسران را از فرمان پدر برتر است.
هر پسر از آن پیشتر كه به مردی رسد به خدمتِ شبان بزرگ شهر درمی‏آید: از برای شكار یا سپاهی‏گری، نگهبانی رمه‏ها یا پاس‏داشتنِ بناها، به دبیری یا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گیل‏گمش خستگی نمی‏داند، سختی‏ها شادترش می‏دارند. زورمندان، بزرگان و دانایان، سالدیدگان و برنایان، ناتوانایان و توانایان همه می‏باید تا از برای او به كار برخیزند. جلالِ اوروك می‏باید تا از دیگر شهرها از هر دیاری و سرزمینی تابنده‏تر باشد.
گیل‏گمش معشوقه را به نزدیك معشوق راه نمی‏دهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوانِ وی نمی‏گذارد… آنان به درگاه خدایانِ بزرگ، به درگاهِ خدایانِ آسمان و خداوندانِ اوروكِ مقدس فغان برداشتند:
«ــ شما نر گاوِ وحشی آفریدید و شیر یالدار آفریدید؛ خداوندگارِ ما گیل‏گمش از آن همه نیرومندتر است. او جفتِ خود را نمی‏یابد. قدرت او برسرِ ما زیاده است: معشوقه را به نزدِ معشوقِ وی راه نمی‏دهد و دختر پهلوان را به نزدیك مرد خود نمی‏گذارد.»
ئه‏نو خدای آسمان ناله‏های ایشان بشنید. ارورو الهه‏ی پیكر پرداز را فراخواند و با او چنین گفت:
«ــ ای ارورو! تو به یاری مردوخِ پهلوان آدمیان را و جانوران را آفریدی. اكنون نقشی‏بساز برابر گیل‏گمش ؛ آفرینه‏یی نیرومند چون او، كه با این همه از جاندارانِ دشت نباشد… چون زمان فرا رسد باید كه این نیرومند به شهرِ اوروك درآید. باید كه با گیل‏گمش همچشمی كند و بدین‏گونه آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»

ارورو این همه می‏شنید. پس در خیالِ خویش آفرینه‏یی كرد بدانگونه كه خدای آسمان درخواسته بود.
دست‏های خود را بشست. خاكِ رُس به دست گرفت با آبِ دهانِ مادر خدایی خویش تر كرد و انكیدو را بسرشت. و او را پهلوانی آفرید با دَم و خونِ نی‏نیب خدای پرخاشگرِ جنگ.

اینك انكیدوست. موی بر همه اندامش رسته تنها در میانِ دشت ایستاده است… موی سرش چنان چون موی زنان چین‏برچین فروریخته است. موی سرش به سانِ گندمِ رُسته است. ازسرزمین‏ها و آدمیان آگاه نیست و پیكرش از پوستِ جانورانِ دشت پوشیده است چنان چون سوموكن، خدای رمه‏ها و كشتزاران.
انكیدو با غزالان علفِ مرغزار می‏خورد با جانورانِ بزرگ از یك آبدان می‏آشامد با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی می‏زند.
هم در آن آبشخور نخجیربازی تور بگسترده بود.انكیدو رو در روی آن مرد می‏ایستد.
مرد می‏خواست رمه‏اش را آب دهد. نخستین روز و دیگر روز و سوم روز انكیدو به هیأتی هراس‏انگیز بر كنار آبشخور ایستاده است. صیاد او را می‏بیند. در رُخساره‏ی او شگفتی است. رمه را به آغل بازمی‏گرداند. خشمگین و پریشان است. در نگاهش تیرگی است. از سرِ خشم خروشی می‏كشد و درد در جانش می‏نشیند چرا كه می‏ترسد: آن كس كه دیده بود همه با غولِ كوهساران می‏مانست!
نخجیرباز با پدرِ خویش به آوازِ بلند چنین می‏گوید:
«ای پدر! از كوهستانِ دور مردی آمده است كه به فرزندان ئه‏نو می‏ماند. قدرتش عظیم است و هماره در پهنه‏ی دشت می‏گردد. با جانورانِ دشت بر كنارِ آبدانِ ما ایستاده است. هیأتی ترس‏آور دارد. مرا تابِ آن نیست كه به نزدیكِ وی روم. تله‏چالی را كه بركنده بودم باز انباشته دام‏ها كه گسترده بودم برگسسته‏ است. جانورانِ دشت را همه از دامِ من می‏گریزاند.»
پس پدر با پسر خود، با نخجیرباز چنین گفت:
«به اوروك به نزد گیل‏گمش رو! قدرتِ بندناكردنی این آفرینه را با او بازگوی. زنی زیبا، هم از آن زنان كه خود را برخی ایشتر الهه‏ی عشق كرده باشند ازو خواستار شو و او را با خود برون‏ آر… آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور می‏رود جامه از تن‏اش برگیر تا آفرینه‏ی وحشی از نعمتِ او بهره‏ گیرد. چون بدو درنگرد به نزدیكِ وی آید و بدین‏گونه با جانورانِ دشت كه با ایشان در آمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخن پدر را بشنید و برفت. راهِ اوروك در پیش‏گرفت. به جانبِ دروازه شتاب كرد. به درگاهِ پادشا رسید و پیشِ روی او بر خاك افتاد. آنگاه دستِ خود بالا گرفت و با او با گیل‏گمش چنین‏گفت:
«از كوهستانِ دور مردی آمده است كه نیرویش به سپاه آسمان می‏ماند. قدرت او در سراسرِ دشت عظیم است و همواره در پهنه‏ی دشت می‏گردد. در او نگریستن خوف‏آور است. تابِ آن ندارم كه به نزدیكِ وی روم. مرا تله‏چال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمی‏گذارد: چاله‏های مرا برمی‏آورد تورِ مرا می‏دَرَد دامِ مرا ویران می‏كند جانورانِ دشت را همه از من می‏گریزاند.»
پس گیل‏گمش با او با نخجیرباز چنین گفت:
«نخجیربازِ من! به پرستشگاه مقدس ایشتر رو و زنی زیبا با خود بردار و به نزدیك او ببر و چون با رمه به آبشخور آمد جامه از تنِ زن بیرون كن تا آفرینه‏ی وحشی از نعمت او بهره‏ گیرد: چون بدو درنگرد به نزدیك وی آید و بدین‏گونه با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخنِ گیل‏گمش را بشنید و برفت. از پرستشگاه ایشتر زنی زیبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند و استر را از كوتاه‏ترین راه‏ها راندند. سوم روز بدآنجا رسیدند و فرود آمدند. نخجیرباز و زن به نزدیك آبشخور فرود آمدند. یك روز و روز دیگر، هم در آنجای بماندند. اینك رمه است كه می‏آید و از آبدان سیراب می‏شود. جانداران آبزی در آبشخور به‏جِستن و جنبیدن‌اند. انكیدو آفرینه‏ی نیرومندِ خدای آسمان نیز در آنجاست. وی با غزالان علف مرغزار را می‏چرد با جانورانِ بزرگ به یك ‏جای آب می‏آشامد سرخوش و شادمان با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی می‏زند.
زنِ شادی او را بدید. آدمی توانمند را بدید. آفرینه‏ی وحشی را، مردِ كوهسارانِ دور را بدید كه در پهنه‏ی دشت گام می‏زند گرداگردِ خود را می‏پاید و نزدیك می‏شود.
پس نخجیرباز چنین گفت:
«ای زن! اینك اوست! كتانِ سینه‏ات را بگشا كوه شادی را آشكاره كن تا از نعمتِ تو بهره‏گیرد. چون به تو درنگرد به نزدیك تو می‏آید… اشتیاق را در او بیدار كن، او را در دام زنانه فرود آر تا با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود… سینه‏ی او بر سینه‏ی تو سخت بخواهد آرامید!»
پس كنیز مقدسِ خدا كتان سینه بگشود و كوه شادی را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره ‏گیرد… درنگ نكرد: خواهش او را دریافت و جامه فرو انداخت. آفرینه‏ی وحشی بدید و زن را به زمین افكند. زن اشتیاق را در او بیدار كرد و به دامِ زنانه فرودش آورد. اینك سینه‏ی او بر سینه‏ی كنیزكِ مقدسِ خدا آرمیده است.

آنان در تنهایی بودند. شش روز و هفت شب انكیدو با آن زن بود و آن هر دو در عشق یگانه بودند.
آنگاه انكیدو چهره‏ی خود را بالا گرفت سیراب از نعمت زیبایی او، و به گِرداگردِ دشت نظر كرد و جانوران را می‏جست. چندان كه چشم غزالان بر او می‏افتد به جست و خیز می‏گریزند. اینك جانوران دشت از او می‏رمند.
انكیدو را شگفتی فرا گرفت و بی‏جُنبشی برجای ایستاد گویی به بندش كشیده‏اند. به جانب زن باز می‏آید پیشِ پای او بر زمین می‏نشیند در چشمان او نگاه می‏كند و چندان كه كنیزك به زبان می‏آورد او به گوش می‏شنود:
«ــ انكیدو! تو زیبایی. تو به خدایان ماننده‏ای. با جانورانِ وحشی چرا می‏خواهی در دشت‏ها بتازی؟ با من به اوروك بیا، به شهری كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانه‏ی ئه‏نو و ایشتر بیا! به نزدیكِ كاخِ درخشانی بیا كه گیل‏گمش، پهلوانِ كامل در آنجاست. گیل‏گمشِ زورمند چونان نر گاوِ وحشی با قدرتی تمام فرمان می‏راند. در میانِ تمامی مردم همتای او كس نیست.»
زن چنین می‏گفت و او را از شنیدنِ آوازِ دهان وی بهره بود.
انكیدو با او، با كنیزكِ ایشتر می‏گوید:
«ای جفتِ من برخیز مرا به خانه‏ی مقدس ئه‏نو و ایشتر ببر؛ آنجا كه گیل‏گمش، پهلوانِ كامل، مسكن دارد؛ آنجا كه او، آن نر گاوِ وحشی به نیرومندی بر آدمیان فرمان می‏راند… می‏خواهم او را به همآوردی طلب كنم. می‏خواهم آن زورمند را به آوازِ بلند بخوانم. در میانِ حصارهای اوروك می‏خواهم كه فریاد برآرم: «من خود به زورمندی از همه‏ی كسان برترم!»… این‏چنین به شهر درمی‏آیم و سرنوشت را بازمی‏گردانم. من زاده‏ی دشت‏ام و نیرو در قعرِ اندام‏های من است. می‏باید به چشمان خود ببینی تا چه می‏كنم. من از پیش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكیدو از حصار شهر به درون می‏آیند و گام ‏زنان از دروازه می‏گذرند.
در معبرها فرش‏های رنگین گسترده است. مردمان با جامه‏های سپید و نوارها كه به گِردِ سر بسته‏اند در گردشند. چنگ‏ها از دور می‏نوازد. آواز نی‏لبك‏ها به گوش می‏آید. شب‏ هنگام نیز به مانند روز جشنی هست. دختركان، رقصان و پای‏كوبان می‏گذرند و نعمتِ زندگی در قعر اندامِ آنان است. با غریو و هلهله پهلوانانِ خود را از خلوتگاهشان بیرون می‏كشند.
زن پیشاپیش به جانبِ پرستشگاه ایشتر گام برمی‏دارد. از لباسخانه‏ی مقدس جامه‏ی بزمی می‏ستاند. انكیدو را به جامه‏ی مجلل می‏آراید. از نان و شرابِ محرابِ پرستشگاه نیرویش می‏دهد. زنِ پارسایی به نزدیك او می‏آید و با وی از سرنوشتِ وی چنین می‏گوید:
«ای انكیدو! باشد كه تو را خدایانِ بزرگ عمری زیاده بخشند! می‏خواهم تا گیل‏گمش را به تو بازنمایم: مردی كه از هر سختی شادتر می‏شود… تو می‏باید تا در او، در چهره‏ی او نظر كنی. چشمان او به مانند خورشید می‏درخشد. بالای بلندش با عضلاتی از آهن برافراشته است. جسم‏اش قدرت‏های گران را در بند می‏دارد. نه به شب خستگی می‏شناسد نه به روز. به مانند ادد ــ خدای تندر و آذرخش ــ هراس می‏آورد. شَمَش ــ خدای آفتاب ــ دوستار اوست. ئه‏آ ــ خدای لُجه‏های ژرف ــ دانایش می‏كند. خدایانِ سه‌گانه او را به پادشایی برگزیده خِردش را تیزتر ساخته‏اند… از آن پیش‏تر كه از كوهستان فرود آیی و به دشت آشكاره شوی گیل‏گمش در خیالِ خویش تو را باز دانسته بود: در اوروك نقشِ رؤیایی بر او نمایان شد. برخاست و با مادرِ خویش چنین حكایت كرد: «مادر! شب‏هنگام خوابی بس شگفت دیده‏ام. ستارگان را دیدم كه در آسمان بودند و آنگاه چون جنگ‏آورانِ درخشانی بر من فرو ریختند. پس دیدم آن سپاه، یكی مرد بیش نیست و چندان كه به بركندنِ وی كوشیدم از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدم. بسیار كوشیدم تا از زمین‏اش بركنم اما به جنباندن او پیروز نمی‏شدم و مردم اوروك بر این ماجرا می‏نگریستند و نفوسِ اوروك در برابر او فرود می‏آمدند و بر پای‏اش بوسه می‏زدند… پس تو او را به فرزندی پذیره شدی و به برادری در كنارِ من جای دادی»… پس ری‏شت، خاتونِ مادر كه خواب‏گزاری می‏داند با پسر، با پادشاهِ اوروك چنین گفت: «این كه ستارگان را دیدی كه در آسمان بود؛ این كه سپاهِ ئه‏نو به هیأت یكی مردِ جنگی بر تو فرو ریخت و تو به بركندنِ او كوشا شدی و از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدی و بسیار كوشیدی تا از زمین‏اش بركنی و به جنباندنِ او پیروز نبودی و خود را بدانگونه كه بر زنی بفشاری بر او می‏فشردی و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذیره شدم تعبیری بدین‏گونه دارد: ــ زورمندی خواهد آمد كه قوت او برابرِ سپاهی از جنگ‏آوران است، و تو را به پیكار طلب می‏كند. دستِ تو بالای دست اوست. ــ پس به پای من خواهد اوفتاد و من او را به فرزندی پذیره می‏شوم. او با تو برادر می‏شود. او در معركه یاورِ تو می‏شود.». ـ ای انكیدو نگاه كن! رؤیای گیل‏گمش پادشاه اوروك بدین‏گونه است. خواب‏گزاری خاتونِ مادر بدین‏گونه است.»
زن پارسا، زن پیشگو چنین گفت.
و انكیدو از پرستشگاه محتشمِ ایشتر بیرون شد.

ژانین بازدید : 115 دوشنبه 12 تیر 1396 نظرات (0)

اثری از‫:‬ , , , ,

 

05812260_400

۱. زمانه‌ی غریبی‌ست، آری. زمانه‌‌ای‌ست که «سخنِ حق‌طلبی» انگار همان نخستین سخنی‌ست که از تمام عرصه‌های حیاتِ روزمره، حیاتِ سیاسی و اجتماعی و قلمروهای تفکر و آفرینش هنری به کناری نهاده‌ شده‌است. آنتونیو گاموندا، سال‌ها پیش در گفتگویی با من بیان کرد که دیگر هیچ کشوری را نمی‌شناسد که «حقیقت» داشته باشد. غیابِ «سخنِ حق‌طلبی» ریشه در مناسباتِ جهانِ مصرفی ما دارد. سیاست‌مدارانی که «سخنِ دروغ» را به نام حقیقت جعل می‌کنند، شاعرانی که آن پرسشِ سوزان را وانهاده‌اند، روشنفکرانی که فقط جلوه‌ی «روشنفکری» برایشان باقی مانده‌است و الخ. این وضعیت، نه فقط در ایران که گویی در تمامی جهان، وضعیتی مسلط است. این فرهنگِ صورتک‌ها و «ماسک»‌ها، فرهنگی‌ست که از بازنمایی‌ها و «محاکات»ها، خودارضایی می‌کند: زمانه‌ی «ترامپ»، زمانه‌‌ای که دینامیت‌سازانِ نوظهورِ نوبل، منادی «صلح» می‌شوند، زمانه‌ی «صلح»ِ پرخشونت، زمانه‌ای که رسالتِ شهرزادانِ جدید، ادامه‌ی روایت برای رفعِ شرِ حاکمان نیست، بلکه آن‌ها وظیفه‌ی خود را در خواباندنِ مردم و رفعِ زحمتِ آن‌ها می‌بینند. زمانه‌ی «مُسکِّن»، زمانه‌ی «مشارکت»، زمانه‌ی «عمل‌گرایی و منافعِ ملی»، زمانه‌ی «اعتدال». در چنین موقعیتی، جامعه همیشه نیاز به آینه‌ها دارد. آینه‌هایی که شهادت می‌دهند و در تجلی خویش، صورتک‌ِ اختگی، صورتکِ فریب و تجاهل را از چهره‌ی ما بر می‌دارند و ما را بر ما عیان می‌کنند. ایرژی اورتن، پیش از مرگ گفته بود: «زاده‌شدم، با تمامی وزن‌ام بر خاک، تا شهادت دهم.» این گزارش، روایتی از همین شهادت‌هاست. آینه‌ی نبردی پرغرور، که روبرویِ وضعیتِ امروزِ خود می‌گذاریم.

۲. در این گزارش، پاکو ایبانیز، خواننده‌ی اسطوره‌ای مقاومت علیه فاشیسم فرانکو و سالازار، به جای این‌که سخنِ خود را با استناد به این و آن اندیشمندِ آکادمیک بسازد، به تجربه و رنجِ انسان‌هایی بازمی‌گردد که همان «مردم»‌اند. یکی از همینِ مردمِ رنج، پدرش، با او نکته‌ای را بازگو می‌کند که فقدان‌اش را در بسیاری از مباحثاتِ عبثِ این سال‌ها می‌بینیم. می‌گوید:«جستجوی دادگری» و «همبستگی با فقرا» دو پایی‌اند که حرکت‌ات را ممکن می‌کنند. ایبانیز، رسالتِ هنرمند را، حرکتِ او را فقط به واسطه‌ی این دو عنصر ممکن می‌داند. با این بیان، هنرمندی که در این زمانه‌ی بیداد در جستجوی داد نباشد، و اعماقِ فقر را همدلانه نشناسد، صاحبِ هنری راکد و مردابی خواهد بود. گاموندا، نشان می‌دهد که چطورِ تجربه‌ی فقر، تجربه‌ی تراژدی انسانی، یتیمی، جنگ، گرسنگی و فاجعه، هیچ‌یک دلیلی فراهم نمی‌کنند تا هنر، در خویش متوقف شود و بالعکس، از دلِ همین رنج و مبارزه، شعری پرتوان زاده می‌شود که زبان را می‌لرزاند. زبانی که نه در سطوح، بلکه در اعماقِ خویش می‌لرزد و دیگر می‌شود.

۳. آنحل گیندا، شاعرِ برجسته‌ی اسپانیایی در همین گزارش، از وضعیتِ «تردید» می‌گوید. وضعیتی که به عبارتی سخنِ حقیقت، در آن «مردد» به نظر می‌رسد. این وضعیتِ را گیندا، نتیجه‌ی «تخریبِ هویت‌های فردی» به دستِ نظامِ یکسان‌سازِ «جهانی‌سازی» و به عبارتی دیگر، نظامِ موحدِ «سرمایه» می‌داند. در این وضعیتی که «انسان» عمیقن‌ میانِ ملیت‌ها و نژادها، «مرزبندی» شده است، «سرمایه» تنها چیزی‌است که بی‌مرز است. «شعر تجربی» که نتیجه‌ی چنین وضعیتی‌ست، یک شعرِ عمیقن مصرفی‌ست. جریانِ معادلِ آن در ایران که فرزندِ روزنامه‌نگاریِ «اصلاح‌طلب» بود و هست، جریانِ «ساده نویسی»‌ست. گاموندا، توضیح می‌دهد که زبانِ شعر، و در سطحی دیگر سابژکتیویتی یا ذهنیتِ شعر، با ذهنیتِ حاکم بر زبانِ روزمره متفاوت است. این اعتلایِ ذهنیت، همان عنصری‌ست که «تجربه‌ی شعر» را «غیرقابل مصرف» می‌کند. نمی‌شود شعرِ «سرنودا»، «خورخه منریکه»، «احمد شاملو» یا خودِ «آنتونیو گاموندا» را مصرف کرد. مذابِ این شعرِ گزنده و تلخ را نمی‌توان به صرف شوکولاتی نوشید. درست در همین‌جاست که باید با صراحتِ تمام، روبرویِ جریان‌هایی ایستاد که منادیانِ وطنیِ این «جهانی‌سازیِ» موحش‌اند.

۴. این گزارش، ادامه‌ی مجموعه‌ی بلند و مفصلِ گفتگوهایی‌ست که در این‌ سال‌ها با انسان‌هایی داشته‌ام که معنایِ عمیقِ «انسانیت»، «مبارزه»، «تعهد» و آفرینش هنری‌اند. بخش‌هایی که در این گزارش انتخاب شده‌اند، دنبالِ این نیستند که یک فیلم مستند بسازند. صرفن، «جستاری» می‌آفرینند، بر محورِ پرسش‌های دو شعرِ احمد شاملو: «در این بن‌بست» و «بر سرمای درون». پرسشِ «عشق» در این دو شعر و در این روایت‌ها، موضوعِ «غمنامه‌های فردی عاشقانه» نیست. پرسشِ پدیده‌ای‌ست که در نفسِ خویش، به اعتلای انسان و از این‌رو به «مبارزه» می‌پیوندد. در سال‌های گذشته، سخنِ «یأس» بعضی از نزدیک‌ترین دوستان‌ام را به انتحار از من گرفت. رنجِ غیابِ آن‌ها، مادام که زنده‌ام در من خواهد زیست. طلسمِ «سخنِ یأس» را شاید هرگز نتوان با «سخن امید» باطل کرد. باطل‌السحرِ «یأس»، ناگزیری «سخنِ مبارزه» است. انسان، از مبارزه گریزی ندارد. امید قلابی و بالمره، بسی خطرناک‌تر از نومیدی‌ست. اگرچه، «نومیدمردان» را معادی مقدر نیست، اما «چاووشی امیدانگیز» بدونِ تداومِ «مبارزه» ناممکن است.

۵. همیشه سپاسگزارِ مهر و سخاوتِ آنتونیو گاموندا، پاکو ایبانیز و انخل گیندا بوده‌ام و هستم، یارانی که در میانه‌ی تلخی‌های زمانه‌ی ما، آینه‌های روشنِ غریو و عمق و خلوص بوده‌اند.

سایت رسمی احمد شاملو
محسن عمادی

ژانین بازدید : 59 یکشنبه 04 تیر 1396 نظرات (0)

تحلیل آثار فروغ فرخزاد

فرزانه مرادی-مهروک رادفر

شعر فروغ فرخزاد رها از آنچه آرمانش بود پیوسته شعر غریزه باقی ماند، شعری که بدون استعانت رنج و تجربه هم در حالت آزاد ریخته شده است. او برای کارایی بیشتر قالب، وزن را از نو می‌سازد، اما حداکثر استفاده را از حالت القائی وزن می‌کند. کلمات تازه در شعر او کم است و همه آن کلمات برای چشم تازه گشوده کلمات تازه است، در اصل قبلاً به وسیله دیگران چکش خورده و صیقل داده شده بویژه اینکه او ناخودآگاه نه به کلمه و نه به روال عبارت ارزش می‌دهد، بلکه درکش را از این ماجرا خام بیان می‌کند. و اگر بخواهیم او را به مثابه‌ی نمودی در جریان تحول شعر جدید ارزیابی کنیم می‌بینیم که او از امکان‌ها و قابلیت‌های زبان فارسی بیشتر از هم‌دوره‌ها و معاصرانش سود نجسته است، کلمات و عباراتش فاقد دینامیسم لازم است.

ژانین بازدید : 74 شنبه 03 تیر 1396 نظرات (0)

  1- اشعار شاملو تاكنون از زواياي مختلفي توسط صاحبنظران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است و به مواردي از جمله آهنگ كلام، ساختار، زبان، شيوه ي تصويرسازي و ... كه به عنوان عناصر اصلي شعر شناخته شده اند پرداخته شده ولي شيوه ي نوشتاري اشعار او معمولاً در حاشيه بوده، يعني يا لابلاي مباحث ديگران اشاره اي نيز به اين مورد شده يا اگر هم مستقلاً مورد بحث قرار گرفته به عنوان ابزاري فرعي )نه اصلي و بنيادي) تلقي شده و يا حتي بي تأثير دانسته شده است.

      منظور از شيوه ي نوشتاري شعر چگونگي ريختن حروف، واژگان، عبارات، جملات و نشانه ها بر صفحه ي سپيد كاغذ و نحوه ي چيدمان آنها در كنار هم يا به عبارتي چگونگي سطربندي شعر مي باشد كه در شعر فارسي، بيش از همه، شاملو به آن پرداخته است....

ژانین بازدید : 100 سه شنبه 30 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ ششم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه بيستم آوريل 2006 برگزار شد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
    دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
ژانین بازدید : 91 دوشنبه 29 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ پنجم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه سيزدهم آوريل 2006 برگزار شد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
    دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
 
ژانین بازدید : 66 یکشنبه 28 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ چهارم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه ششم آوريل 2006 برگزار شد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
   دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
ژانین بازدید : 77 شنبه 27 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ سوم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 30 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
   دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
 
ژانین بازدید : 100 جمعه 26 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ دوم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 16 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
   دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
ژانین بازدید : 54 پنجشنبه 25 خرداد 1396 نظرات (0)

       در ستایش مرگ

  

                      نگاهی به شعر فروغ فرخزاد

 

 

 

 

  دلم گرفته است

  دلم گرفته است

  به ایوان می روم

  و انگشتانم را

  بر پوست کشیده ی شب  می کشم

  چراغهای رابطه تاریکند

  چراغهای رابطه تاریکند

  کسی مرا به آفتاب

  معرفی نخواهد کرد

  کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد

  پرواز را به خاطر بسپار

  پرنده مردنی ست .

ژانین بازدید : 129 شنبه 20 خرداد 1396 نظرات (0)
با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای   تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای
تو جامه‌ی دلبری کنون دوخته‌ای   این چندین عشوه از که آموخته‌ای
درباره ما
سایت مجله سرگرمی لارا با هدف ایجاد سرگرمی و درعین حال افزایش آگاهی دوستان و خوانندگان محترم است. برای تبلیغ در سایت به ایمیل درج شده پیام بدهید و یا در قسمت نظرات درخواستتان را بفرستید. تمام مطالب این سایت مطابق قوانین جکهوری اسلامی ایران است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    عملکرد سایت را چطور ارزیابی میکنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 514
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 150
  • باردید دیروز : 168
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 903
  • بازدید ماه : 2,625
  • بازدید سال : 20,515
  • بازدید کلی : 102,991