عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
انواع هنر | 0 | 196 | adminweb |
شعر حلقه از فروغ فرخزاد | 0 | 138 | adminweb |
مقدمه html | 0 | 89 | adminweb |
آموزش تماس صوتی تلگرام در اندروید و کامپیوتر | 0 | 168 | adminweb |
Folder Lock 7.7.2 قفل گذاری رو پوشه ها و فایل | 0 | 90 | adminweb |
طاق نصرت / رمارک | 0 | 112 | adminweb |
Ozone Depletion and Climate Change | 0 | 161 | adminweb |
لباس محلی اردبیل | 0 | 191 | adminweb |
غذاهای استانبول | 0 | 173 | adminweb |
کسب و کار شما چه رنگی است؟ | 0 | 99 | adminweb |
کیک تیرامیسو | 0 | 90 | adminweb |
پخت کباب بستکی از غذاهای اصیل ایرانی | 0 | 94 | adminweb |
شَمَش، خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز، با گیلگمش چنین گفت: «ــ با یارِ خود برخیز تا با خومبهبه پیكار كنی. او را به نگهبانی جنگلِ سدر برگماشتهاند كه شیبِ آن از دامنهی كوه خدایان آغاز میشود… خومبهبه در امانِ من گناهانِ بسیار كرده است. به راه افتید و او را به خون دركشید!»
گیلگمش با آوازِ دهان خداوند گوش داشت. آزادگان قوم را فراخواند. با انكیدو به تالار درآمد و گیلگمش با آزادگان قوم چنین گفت:
«ــ ما را شَمَش به پیكارِ خومبهبه ندا درداده است. شما و همهی خلق به خبر باشید!»
آنگاه از جمع آزادگان، سالدیدهترینِ ایشان برخاست و با او، با گیلگمش چنین گفت:
«ــ شَمَش همهگاه دوستارِ خویش را، گیلگمشِ محتشم را در پناه داشته است. دستانِ نگهبانش از تو دور نیست… خومبهبه، نگهبانِ دُشخوی جنگلِ مقدس، آفرینهیی خوفآور است… شَمَش كه تو را به پیكارِ با او فراخوانده و یارِ تو را به تو بازگردانیده، باشد كه هماره تو را تندرست بدارد! او دوشادوشِ تو ایستاده از جانِ تو نگهداری میكند… ای پادشا! تو ای شبانِ ما! در برابر دشمن تویی كه پناهِ مایی!»
آنان، سالدیدگان قوم، تالار را ترك گفتند. و گیلگمش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ اكنون به پرستشگاه ئلگهمخ به نزدیك راهبهی مقدس پرستشگاه میرویم… بگذار به نزدِ ریشت رویم، به نزدِ خاتون و مادر. او روشنبین است و از آینده با خبر… بگذار تا به نزدیك او رویم كه قدمهای ما متبرك كند و تقدیر ما به كفِ زورمندِ خدای آفتاب درسپرد.»
به پرستشگاه ئلگهمخ میروند. و راهبهی مقدس، خاتونِ مادر را باز مییابند.
او ــ ریشت ــ آوازِ دهان فرزند را شنید و با او، با گیلگمش، چنین گفت:
«ــ باشد كه مهربانیهای شَمَش با تو باد!»
پس به جامهخانهی معبد رفت كه جامههای جشن در آن بود، و با زیورهای مقدس بازگشت: با جامهی سپیدی دربر، سِپَرَكهای زرین بر سینه، تارهیی بر سر و پیالهی پرآبی به دست. پس آن آب بر زمین افشاند و به باروی فرازِ معبد شد و در آن بلند بخور و بوی خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندمِ نذر برافشاند و به جانبِ شَمَش دست فراز كرد:
«ــ از چه فرزند من گیلگمشِ پادشا را دلی چنان دادهای كه یكدم از آشفتگی نمیآساید؟… ای شَمَش! دیگربار او را، گیلگمش را برانگیختهای، چرا كه میخواهد به راههای دور قدم نهد: راه دوری كه به جایگاهِ خومبهبه میكشد. با همآوردی كه باز نمیشناسد میباید كه بجنگد، راهی را كه باز نمیداند میباید كه درسپرد!… از آن روز كه گیلگمش رو در راه مینهد، تا بداندم كه بازآید، تا بداندم كه به جنگلِ سدرهای مقدس رسد، تا بداندم كه خومبهبهی زورمند را بشكند و گناهش را كیفر دهد و خوفِ این دیار را براندازد، ای شَمَش! باشد كه اگر ئهیه محبوبهی خود را خواستار شوی روی از تو بگرداند تا بدینگونه ئهیه همبسترِ تو تو را در اندیشهی گیلگمش اندازد تا چندانكه تو را ئهیه به بسترِ عشق خویش ره ندهد باشد كه دلت بیدار بماند و به او، به گیلگمش پادشا اندیشه كنی تا از این پیكار به سلامت بازآید».
بدینگونه ریشت همسر خدای سوزانِ آفتاب را به یاری میطلبید و بخور چونان ابر كبودی به آسمان برمیخاست.
پس ریشت از باروی معبد به زیر آمد و انكیدو را بازخواند و با او چنین گفت:
«ــ انكیدو، ای زورمند! تو شادی منی و آرامشِ منی. گیلگمش را از برای من نگهدار باش! پسر مرا و شَمَشِ بلند را قربانی ببر!»
و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسارِ جهنده در نظارهگاهِ دوردستِ ایشان بود. معبرِ منزلگاه خدایان از جنگلِ سدرهای مقدس بدانجا میكشید. چندان كه سوادِ جنگل در منظر ایشان قراری یافت چادرها بر جای نهادند و خود به منزلگاه خدایان نزدیكتر شدند.
نگهبان، خومبهبه را آنجا بر دروازه مراقبت میكرد. دروازه، ششبار دوازده اَرَش بلند است دوبار دوازده اَرَش پهنای اوست.
پنهانك به نگهبانِ دروازه نزدیك میشوند.
دروازهبان از بالاپوشهای هفتگانهی جادویی خویش تنها یكی در بردارد. شش بالاپوشِ دیگر را از تن برگرفته است… اینك چشم او در ایشان میبیند. چنان چون نرگاوی وحشی خروشِ خشم برمیكشد. به جانب ایشان میتازد و به نعرهی خوفناك نهیب بر ایشان میزند:
«ــ پیش آیید تا طعمهی كركسانتان كنم!»
شَمَش ــ خدای فروزانِ آفتاب ــ نگهدارِ پهلوانان بود و طلسم بالاپوشِ دروازهبان را باطل كرد؛ نینیب ــ خدای پرخاشگرِ جنگ ــ در دستهای ایشان قوّتی نهاد؛ و ایشان غول را از پای درانداختند، دروازهبانِ خومبهبه را از پای درانداختند.
انكیدو به سخن لب باز میكند و كلامِ او با گیلگمش چنین است:
«ــ ای مهربان! دیگر نمیخواهم كه در جنگل، در تاریكی درختانِ سدر به راه رویم. گویی اندامهای من از كار باز مانده است. دست من گویی فلج شده.»
و گیلگمش با او، با انكیدو میگوید:
«ــ ناتوانا مباش! بیهمت و ترسخورده مباش، رفیقِ من! میباید كه از اینجای فراتر رویم و رویاروی خومبهبه بایستیم… نه مگر ما بودیم كه دروازهبانش را به خون دركشیدیم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردمِ پیكارگریم؟ برخیز تا به كوهسارِ خدایان رویم… تن و جانت را به شَمَش بازنه تا هراس از تو فرو ریزد و فلج از دست تو زایل شود. به خود بپرداز و از ناتوانایی بیرون آ!… بیا! میخواهیم تا در كنارِ یكدیگر پیكار كنیم… شَمَش خدای آفتاب یارِ ماست و هموست كه ما را به پیكار برانگیخته است. مرگ را از یاد بگذار تا هراس تو را بازگذارد!… اكنون در جنگل به خود باشیم تا آن زورمند بر ما نتازد… خدایی كه تو را، هم در نبردی كه از آن میآییم نگه داشت، باشد كه همنبرد مرا در پناهِ خود گیرد! باشد كه در دیارانِ این خاك نامِ ما بستایند!»
پس آن هر دو روی در راه نهادند و به جنگلِ سدرهای مقدس درآمدند.
ایستادهبودند و آوازِ دهان ایشان خاموشی بود.
انكیدو به تالارِ درخشانِ شاه گیلگمش پای مینهد. قلبش فشرده چون مرغِ آسمان در تپیدن است. شوقِ دشت و جانورانِ دشت در او هست. دردِ جانش را به آوازِ بلند بر زبان میآورد و بیدرنگی از شهرِ اوروك به جانب صحرای وحش شتاب میكند.
گیلگمش پریشان است. یارش رفته .
او، گیلگمش، به پای برمیخیزد. سالدیدگان قوم را فرا خویش میخواند دستِ خود را بالا میگیرد و با ایشان چنین آغاز میكند:
«ــ پس بشنوید ای مردان و در من ببینید! من غمِ انكیدو را به دل دارم. من از برای انكیدو گریانم، چون زنانِ شیونگر به آوازِ بلندِ عزا فریاد میكنم. تبرزینِ كمرگاه و شمشیرِ كمربند و گاوسرِ دستم یا روشنی چشم من و این جامهی بزمی كه اینك همه نیروهای سرشارِ مرا در خود گرفته است، مرا این همه به چهكار میآید؟ دیوی قد برافراشته یكسره شادیهای مرا تلخ كرده است… انكیدو رفته است. یارِ من بیرون در میانِ جانورانِ دشت است… او، انكیدو، بر زنِ مقدسی كه او را بدینجا فریفته بود نفرین میفرستد و به درگاه شَمَش خدای آفتاب استغاثه میكند… او، انكیدو، به آرمیدن بر فرشهای رنگارنگ شایسته است. میباید كه در كاخی كنار خانهی من سكنا بگزیند و بزرگانِ زمین میباید كه بوسه به پاهای وی زنند و خلایق همه میباید كه در خدمتِ او باشند… من همهی خلق را به نشستن در سوگِ او فرمان میدهم. میباید كه مردمان همه جامهی سوگواران درپوشند غبارآلوده و ژنده… من خود جامهیی از پوستِ شیر به تن پوشیده به دشت میتازم. در جست وجوی او همه جا به دشت میتازم.»
انكیدو دست خود را بالا گرفته تنها بر پهنهی دشت ایستاده است… او، انكیدو، به صیاد نفرین میفرستد و به شَمَش ــ خدای آفتاب ــ استغاثه میكند.
او، انكیدو، چنین میگوید:
«ــ ای شَمَش! سیاهكاری نخجیرباز را كیفری بده! مال او را هیچ كن! قدرتِ مردی او را از او بستان! باشد كه عفریتان عذابش كنند! باشد كه ماران پیشاپیشِ قدمهایش برویند!»
او، انكیدو، نخجیرباز را بدینگونه نفرین میكند. كلام او از قلبی پُربار بیرون میتراود. آنگاه به زن نفرین میفرستد و با او به خطابی سخت چنین میگوید:
«ــ ای زن! اینك تقدیرِ تو را میخواهم كه برگزینم: باشد كه روزهای عمر تو را پایانی نبوَد! باشد كه نفرینهای من بر فرازِ سرت بماند! معبرها خانهی تو باد و باشد كه به كنجِ دیوارها خانه كنی! پاهای تو هماره فرسوده و ریش باد! باشد كه گدایان و ماندگان و راندگان تپانچه بر گونهات زنند! اینك منم كه گرسنگی آزارم میدهد و از تشنگی در عذابم، چرا كه تو اشتیاق را در من بیدار كردهای… من سرِ آن داشتم كه بدانم، و با جانوران بیگانه شدم چرا كه تو مرا از دشتِ خود به حصارِ شهر رهنمون شدی. از این روست كه میباید تا نفرین شده باشی!»
پس شَمَش خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز آوازِ دهان او بشنید. و شَمَش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ ای انكیدو پلنگِ دشت! زنِ مقدس را از برای چه نفرین میكنی؟ او تو را از سفرهی خدایی خورش داد بدانگونه كه تنها به خدایان میدهند. او تو را شراب داد از برای نوشیدن از آنگونه كه تنها درخورِ پادشاست. او تو را جامهی بزم داد و كمربند، گیلگمشِ آزاده را به دوستی با تو كرد . اینك گیلگمشِ بزرگ یارِ توست. بر فرشهای رنگارنگت مینشاند و تو میباید تا در یسارِ وی در سرایی محتشم مسكن گزینی و بزرگانِ دیار بر پاهای تو بوسه زنند. او مردمان را همه به خدمتِ بر تو میگمارد. در میان حصارهای اوروك آدمیان همه در سوگِ تو بنشستهاند. در شهر، در اوروك، اینك مردمان به سوگِ تو ژندههای غبارآلوده به تن پوشیدهاند. شاه گیلگمش پوستِ شیر بر دوش افكنده به دشت میشتابد. او، گیلگمش، به دشت میشتابد. او، گیلگمش، به بازجست تو به دشت میآید.»
انكیدو آوازِ دهانِ خدای نیرومند، آوازِ دهان شَمَش را میشنید. قلب او در برابرِ كلامِ شَمَش خدای نیرومند آرام میگرفت.
ابری از غبار از دوردستِ دشت میدرخشد. شَمَش آن را به نوری سپید روشن میكند. اینك گیلگمش است كه میآید. پوستین شیرش چنان چون زر باز میتابد.
و گیلگمش با یارِ خویش، با انكیدو به حصارهای اوروك بازمیگردد.
جان انكیدو را دردهایی نو فراگرفته است.
«ــ رؤیاهای گران ای رفیق شبِ دوشین بر من آشكار گشته است: آسمان غریو میكشید و زمین در لرزه بود. من یكتنه به پیكارِ آفرینهیی توانمند میرفتم. رُخسارش به شبِ تیره میمانست. نگاهش تند برون میتافت. به سگانِ زشت بیابانی مینمود كه دندان بر دندان بسایند. به كركسان میمانست با بالهای بزرگ و با چنگال بزرگ… مرا به سختی بركنده به مغاكی درانداخت. مرا به لُجههای ژرف فروافكند. با سنگینی كوهی بر من افتاد. بارِ تنم بر من صخرهیی گران مینمود. پس مرا به هیأتی دیگرگونه كرد. بازوهای مرا چنان چون بالِ پرندگان كرد و با من چنین گفت:
«ــ اكنون به ژرفاهای ژرف پرواز كن به منزلگاهان تاریكی پرواز كن بدآنجا كه ئیركلله خدای طبقاتِ زیرینِ خاك برتختِ خویش مینشیند. به سرایی فرو شو كه هرگز هیچیك از رفتگان را راهِ بازگشت نیست! به سراشیبِ راهی كه بازگشت ندارد فرو شو! راهی كه هیچ نه به جانبِ چپ میپیچد نه به جانبِ راست! آنجا كه ساكنانش را به جز غبار و به جز خاك خورشی نیست. چون خفاش به بالی آراسته، چنان چون بوم از پر پوشیدهاند. آنجاكه روشنی را راهِ عبور نیست و ساكنانش در ظلمات نشستهاند!»
«پس در حفیرهیی به ژرفا ژرفهای خاك فرو شدم. در آنجا كلاهِ پادشایی را از سرها ربودهاند. آن كسان كه به روزگارانِ دوردستِ زمان بر تختها مینشستند و فرمان به سرزمینهای پهنهور میراندند در آن منزلگاه خمیده بودند. به سرای تاریكی درآمدم كه پاكان و پیمبران و جادوگران جمله به یك جای گرد آمده بودند. عزیزانِ خدایانِ بزرگ جمله در آن جایگاه میبودند. ئهرشكیگل خداوندِ خاك و ژرفاهای خاك، هم در آنجای بود. رویاروی او دبیری زانو زده به نوكِ درفش نامهایی در لوحِ گِلین میفشرد و به آوازِ بلند بر او بازمیخواند. ئهرشكیگل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه با دبیر چنین گفت: «نام این نیز در آن سیاهه كن!»
«ای برادر! اینك رؤیایی كه بر من آشكار گشته است!»
و گیلگمش با او، با انكیدو چنین میگوید:
«ــ دشنهی خود را به من ده. دشنهی خود را نیازِ روحِ خبیثِ مرگ كن. من نیز آینهیی درخشان بر آن افزون میكنم تا او را به دورها برماند… فردا از برای اوتوككی ــ داورِ هلاكت بار ــ قربانی میكنیم تا بلایای هفتگانه را از ما براند.»
و دیگر روز پگاه، چندانكه آفتاب برآمد، شاه گیلگمش دروازهی بلندِ پرستشگاه را بگشاد. كرسییی از چوب ئلهمهكو بیرون نهاد. در پیالهیی از سنگِ سُرخ انگبین كرد در پیالهیی از سنگِ لاجورد روغن خوشبو كرد و این هردو پیاله را بر كرسی نهاد تا خدای سوزانِ آفتاب بر این هر دو پیاله زبان كشد.
انكیدو از آستانهی معبد میگذرد و به معبر گام مینهد. مردم از دیدارِ وی به شگفت میآیند. بالای عظیمش از همه بزرگانِ شهر درمیگذرد. موی سر و ریشاش را هیچگاه نبریدهاند. از كوهسارانِ ئهنو پهلوانی به شهر درآمده است. راهِ پهلوانان اوروك را به خانهی مقدس بربسته است. مردان در برابرِ او صف آراستهاند. همه گرد آمدهاند اما نگاهِ هراسانگیزش همه را میگریزاند.
نفوس اوروك در برابر آفرینهی اعجازآمیز فرود میآیند و به پاهای وی بوسه میزنند. بهسانِ كودكان از وی ترسانند.
در پرستشگاه مقدس گیلگمش را چون خدایان جامهی خواب گستردهاند تا با ایشتر الاههی بارورِ عشق بخسبد. گیلگمش از كاخِ خویش میآید. گیلگمش پیش میآید. انكیدو بر درگاهِ بلندِ معبد ایستاده است و گیلگمش را نمیگذارد تا به درون آید. بهسانِ دو كُشتیگیر در آستانهی خانهی مقدس به هم درآویز میشوند. پیكارِ آنان به معبر میكشد. انكیدو بهسانِ سپاهی بر شبانِ اوروك فروافتاده است. سلطانِ اوروك او را چونان زنی میفشرد. او را میغلتاند تا خود بر او افتد. او را بر سرِ دست برافراشته به پیش پای مادر میافكند… خلایق به شگفتی و حیرت در نیروی گیلگمش مینگرند.
انكیدو به خشمی ناگزیر خروش برمیآورد. موی سرِ عظیمش پریشان و درهم است. او از دشت آمده ابزار آرایشِ مو نمیشناسد.
انكیدو به پای برمیخیزد. انكیدو در همآوردِ خویش نظر میكند. چهرهاش تیره میشود سیمایش درهم میرود دستهایش بر رانهای خسته فرو میافتد اشك چشمهایش را پُر میكند.
ریشت ــ خاتـونِ مادر ــ دستهـای او را در دستهـای خویـش میگیرد. ریشت با او، با انكیدو چنین میگوید:
«ــ تو فرزند منی. هم امروز تو را زادهام. من مادرِ تواَم و اینك برادر توست كه آنجا ایستاده.»
و انكیدو دهان گشود و با او، با خاتونِ مادر چنین گفت:
«ــ مادر! من برادرِ خود را در نبرد بازیافتم!»
و گیلگمش با او، با انكیدو چنین میگوید:
«ــ تو یاور و یارِ منی. اكنون دوشادوشِ من به پیكار برخیز!»
ئنلیل خدای دیارها و خاك خومبهبه را به نگهبانی سدرهای جنگلِ دوردستِ خدایان برگماشتهبود تا مردمان را از آن برماند.
او، خومبهبه، آوازی بهسانِ نعرهی توفانها دارد.
درختان با دَمِ او میخروشند و از نفساش بانگِ مرگ برمیخیزد.
هر كه بدآنجا، به كوهسارانِ سدر پای مینهد از پاسدارِ خشماگینِ جنگل هراس میكند. هر كه به جنگلِ مقدس نزدیك میشود پیكرش سراپا به لرزه میافتد.
گیلگمش با او، با اِنكیدو چنین گفت:
«ــ خومبهبه نگهبانِ جنگل سدر به درگاهِ شَمَش خدای آفتاب و داورِ ارواح و آدمیان گناهها میكند… از آنجا كه پاسداری سدرهای مقدس را بدو در سپردهاند از مرزِ خویش پا فراتر نهاده است: از جنگل به دشت میآید تا آدمیان را برماند. بهسانِ توفانِ غُرنده درختان را به خروش میافكند. هر آن كس را كه به جنگل نزدیك شود میكُشد. هم اگر زورمندی باشد دستان او بر زمیناش میافكند… من میخواهم این آفرینهی خوفانگیز را به زانو درآرم. ای همدم من! ما سرِ آن نداریم كه در اوروك بیاساییم. ما سرِ آن نداریم كه تنها در پرستشگاه ایشتر فرزندانی بسازیم. ما بر آن سریم كه خطر كنیم و به جستجوی كُنشهای پهلوانان بیرون آییم. با تو میخواهم كه به دشت بتازم.»
انكیدو با او، با همدم خویش چنین میگوید:
«ــ خومبهبه، آن كه به سویش میرویم میباید كه آفرینهیی باشد سخت هراسانگیز… تو میگویی كه با تنِ او قدرتهای بس شگفت در بند است و ما میباید با او به پیكار درآییم؟»
گیلگمش با او، با انكیدو میگوید:
«ــ ای همدمِ من! ما به جانبِ سدرهای مقدس میرویم. با نگهبان، با خومبهبه به پیكار برمیخیزیم و عدوی خدایان و آدمیان را به خون درمیكشیم!»
گیلگمش خداوندگارِ زمین همه چیزی را میدید با همه كسان آشنایی میجست و كار و توانِ همگان بازمیشناخت همه چیزی را درمییافت از درونِ زندگی آدمیان و به رفتار ایشان آگاه بود رازها را و نهفتهها را باز مینمود دانشهایی به ژرفای بیپایان بر او آشكاره میشد از روزگارانِ پیشتر از توفانِ بزرگ آگاهی میگرفت. تا دور دستها راهی بس دراز پیمود. سرگردانی طولانی وی سرشار از رنجها، سفرش انباشته از سختیها بود.
سختیها را همه، رنجور، به نیشِ آهنینِ قلم برنبشت. آثارِ سترگ و سختیهای گرانش برسنگِ سخت نبشته شد.
گیلگمش ــ پهلوانِ پیروز ــ گرداگردِ اوروك را به حصار برمیآورَد. در شهرِ محصور، پرستشگاه مقدس به كوهی سربلند میمانست. بنیادش سخت و پای درجا چنان است كه گویی همه از سُربش بكردهاند. انبارِ گندم شهر در پسِ خانهیی شكوهمند كه از آنِ خدای آسمان است زمینی پهنهور را فرا گرفته. كاخِ پادشا با سنگهای نمای خویش در روشنی میدرخشد. همهی روز را پاسداران بر دیوارها ایستادهاند نیز سراسرِ شب را نگهبانان پاس میدارند.
یك سوم گیلگمش آدمی دو دیگر بخش وی خداست.
شهریان به هراس و شگفتی در نقشِ پیكرش مینگرند. در زیبایی و نیرومندی هرگز چون اویی به جهان نیامده است: شیر را از كنامش به در میكشد چنگ بر یال میافكند و به زخمِ دشنه میكشد. نرگاوِ وحشی را به زخم كمان تند و زورمند شكار میكند. سخناش در همهی شهر قانون است… ارادهی او پسران را از فرمان پدر برتر است.
هر پسر از آن پیشتر كه به مردی رسد به خدمتِ شبان بزرگ شهر درمیآید: از برای شكار یا سپاهیگری، نگهبانی رمهها یا پاسداشتنِ بناها، به دبیری یا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گیلگمش خستگی نمیداند، سختیها شادترش میدارند. زورمندان، بزرگان و دانایان، سالدیدگان و برنایان، ناتوانایان و توانایان همه میباید تا از برای او به كار برخیزند. جلالِ اوروك میباید تا از دیگر شهرها از هر دیاری و سرزمینی تابندهتر باشد.
گیلگمش معشوقه را به نزدیك معشوق راه نمیدهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوانِ وی نمیگذارد… آنان به درگاه خدایانِ بزرگ، به درگاهِ خدایانِ آسمان و خداوندانِ اوروكِ مقدس فغان برداشتند:
«ــ شما نر گاوِ وحشی آفریدید و شیر یالدار آفریدید؛ خداوندگارِ ما گیلگمش از آن همه نیرومندتر است. او جفتِ خود را نمییابد. قدرت او برسرِ ما زیاده است: معشوقه را به نزدِ معشوقِ وی راه نمیدهد و دختر پهلوان را به نزدیك مرد خود نمیگذارد.»
ئهنو خدای آسمان نالههای ایشان بشنید. ارورو الههی پیكر پرداز را فراخواند و با او چنین گفت:
«ــ ای ارورو! تو به یاری مردوخِ پهلوان آدمیان را و جانوران را آفریدی. اكنون نقشیبساز برابر گیلگمش ؛ آفرینهیی نیرومند چون او، كه با این همه از جاندارانِ دشت نباشد… چون زمان فرا رسد باید كه این نیرومند به شهرِ اوروك درآید. باید كه با گیلگمش همچشمی كند و بدینگونه آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»
ارورو این همه میشنید. پس در خیالِ خویش آفرینهیی كرد بدانگونه كه خدای آسمان درخواسته بود.
دستهای خود را بشست. خاكِ رُس به دست گرفت با آبِ دهانِ مادر خدایی خویش تر كرد و انكیدو را بسرشت. و او را پهلوانی آفرید با دَم و خونِ نینیب خدای پرخاشگرِ جنگ.
اینك انكیدوست. موی بر همه اندامش رسته تنها در میانِ دشت ایستاده است… موی سرش چنان چون موی زنان چینبرچین فروریخته است. موی سرش به سانِ گندمِ رُسته است. ازسرزمینها و آدمیان آگاه نیست و پیكرش از پوستِ جانورانِ دشت پوشیده است چنان چون سوموكن، خدای رمهها و كشتزاران.
انكیدو با غزالان علفِ مرغزار میخورد با جانورانِ بزرگ از یك آبدان میآشامد با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی میزند.
هم در آن آبشخور نخجیربازی تور بگسترده بود.انكیدو رو در روی آن مرد میایستد.
مرد میخواست رمهاش را آب دهد. نخستین روز و دیگر روز و سوم روز انكیدو به هیأتی هراسانگیز بر كنار آبشخور ایستاده است. صیاد او را میبیند. در رُخسارهی او شگفتی است. رمه را به آغل بازمیگرداند. خشمگین و پریشان است. در نگاهش تیرگی است. از سرِ خشم خروشی میكشد و درد در جانش مینشیند چرا كه میترسد: آن كس كه دیده بود همه با غولِ كوهساران میمانست!
نخجیرباز با پدرِ خویش به آوازِ بلند چنین میگوید:
«ای پدر! از كوهستانِ دور مردی آمده است كه به فرزندان ئهنو میماند. قدرتش عظیم است و هماره در پهنهی دشت میگردد. با جانورانِ دشت بر كنارِ آبدانِ ما ایستاده است. هیأتی ترسآور دارد. مرا تابِ آن نیست كه به نزدیكِ وی روم. تلهچالی را كه بركنده بودم باز انباشته دامها كه گسترده بودم برگسسته است. جانورانِ دشت را همه از دامِ من میگریزاند.»
پس پدر با پسر خود، با نخجیرباز چنین گفت:
«به اوروك به نزد گیلگمش رو! قدرتِ بندناكردنی این آفرینه را با او بازگوی. زنی زیبا، هم از آن زنان كه خود را برخی ایشتر الههی عشق كرده باشند ازو خواستار شو و او را با خود برون آر… آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور میرود جامه از تناش برگیر تا آفرینهی وحشی از نعمتِ او بهره گیرد. چون بدو درنگرد به نزدیكِ وی آید و بدینگونه با جانورانِ دشت كه با ایشان در آمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخن پدر را بشنید و برفت. راهِ اوروك در پیشگرفت. به جانبِ دروازه شتاب كرد. به درگاهِ پادشا رسید و پیشِ روی او بر خاك افتاد. آنگاه دستِ خود بالا گرفت و با او با گیلگمش چنینگفت:
«از كوهستانِ دور مردی آمده است كه نیرویش به سپاه آسمان میماند. قدرت او در سراسرِ دشت عظیم است و همواره در پهنهی دشت میگردد. در او نگریستن خوفآور است. تابِ آن ندارم كه به نزدیكِ وی روم. مرا تلهچال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمیگذارد: چالههای مرا برمیآورد تورِ مرا میدَرَد دامِ مرا ویران میكند جانورانِ دشت را همه از من میگریزاند.»
پس گیلگمش با او با نخجیرباز چنین گفت:
«نخجیربازِ من! به پرستشگاه مقدس ایشتر رو و زنی زیبا با خود بردار و به نزدیك او ببر و چون با رمه به آبشخور آمد جامه از تنِ زن بیرون كن تا آفرینهی وحشی از نعمت او بهره گیرد: چون بدو درنگرد به نزدیك وی آید و بدینگونه با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخنِ گیلگمش را بشنید و برفت. از پرستشگاه ایشتر زنی زیبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند و استر را از كوتاهترین راهها راندند. سوم روز بدآنجا رسیدند و فرود آمدند. نخجیرباز و زن به نزدیك آبشخور فرود آمدند. یك روز و روز دیگر، هم در آنجای بماندند. اینك رمه است كه میآید و از آبدان سیراب میشود. جانداران آبزی در آبشخور بهجِستن و جنبیدناند. انكیدو آفرینهی نیرومندِ خدای آسمان نیز در آنجاست. وی با غزالان علف مرغزار را میچرد با جانورانِ بزرگ به یك جای آب میآشامد سرخوش و شادمان با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی میزند.
زنِ شادی او را بدید. آدمی توانمند را بدید. آفرینهی وحشی را، مردِ كوهسارانِ دور را بدید كه در پهنهی دشت گام میزند گرداگردِ خود را میپاید و نزدیك میشود.
پس نخجیرباز چنین گفت:
«ای زن! اینك اوست! كتانِ سینهات را بگشا كوه شادی را آشكاره كن تا از نعمتِ تو بهرهگیرد. چون به تو درنگرد به نزدیك تو میآید… اشتیاق را در او بیدار كن، او را در دام زنانه فرود آر تا با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود… سینهی او بر سینهی تو سخت بخواهد آرامید!»
پس كنیز مقدسِ خدا كتان سینه بگشود و كوه شادی را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره گیرد… درنگ نكرد: خواهش او را دریافت و جامه فرو انداخت. آفرینهی وحشی بدید و زن را به زمین افكند. زن اشتیاق را در او بیدار كرد و به دامِ زنانه فرودش آورد. اینك سینهی او بر سینهی كنیزكِ مقدسِ خدا آرمیده است.
آنان در تنهایی بودند. شش روز و هفت شب انكیدو با آن زن بود و آن هر دو در عشق یگانه بودند.
آنگاه انكیدو چهرهی خود را بالا گرفت سیراب از نعمت زیبایی او، و به گِرداگردِ دشت نظر كرد و جانوران را میجست. چندان كه چشم غزالان بر او میافتد به جست و خیز میگریزند. اینك جانوران دشت از او میرمند.
انكیدو را شگفتی فرا گرفت و بیجُنبشی برجای ایستاد گویی به بندش كشیدهاند. به جانب زن باز میآید پیشِ پای او بر زمین مینشیند در چشمان او نگاه میكند و چندان كه كنیزك به زبان میآورد او به گوش میشنود:
«ــ انكیدو! تو زیبایی. تو به خدایان مانندهای. با جانورانِ وحشی چرا میخواهی در دشتها بتازی؟ با من به اوروك بیا، به شهری كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانهی ئهنو و ایشتر بیا! به نزدیكِ كاخِ درخشانی بیا كه گیلگمش، پهلوانِ كامل در آنجاست. گیلگمشِ زورمند چونان نر گاوِ وحشی با قدرتی تمام فرمان میراند. در میانِ تمامی مردم همتای او كس نیست.»
زن چنین میگفت و او را از شنیدنِ آوازِ دهان وی بهره بود.
انكیدو با او، با كنیزكِ ایشتر میگوید:
«ای جفتِ من برخیز مرا به خانهی مقدس ئهنو و ایشتر ببر؛ آنجا كه گیلگمش، پهلوانِ كامل، مسكن دارد؛ آنجا كه او، آن نر گاوِ وحشی به نیرومندی بر آدمیان فرمان میراند… میخواهم او را به همآوردی طلب كنم. میخواهم آن زورمند را به آوازِ بلند بخوانم. در میانِ حصارهای اوروك میخواهم كه فریاد برآرم: «من خود به زورمندی از همهی كسان برترم!»… اینچنین به شهر درمیآیم و سرنوشت را بازمیگردانم. من زادهی دشتام و نیرو در قعرِ اندامهای من است. میباید به چشمان خود ببینی تا چه میكنم. من از پیش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكیدو از حصار شهر به درون میآیند و گام زنان از دروازه میگذرند.
در معبرها فرشهای رنگین گسترده است. مردمان با جامههای سپید و نوارها كه به گِردِ سر بستهاند در گردشند. چنگها از دور مینوازد. آواز نیلبكها به گوش میآید. شب هنگام نیز به مانند روز جشنی هست. دختركان، رقصان و پایكوبان میگذرند و نعمتِ زندگی در قعر اندامِ آنان است. با غریو و هلهله پهلوانانِ خود را از خلوتگاهشان بیرون میكشند.
زن پیشاپیش به جانبِ پرستشگاه ایشتر گام برمیدارد. از لباسخانهی مقدس جامهی بزمی میستاند. انكیدو را به جامهی مجلل میآراید. از نان و شرابِ محرابِ پرستشگاه نیرویش میدهد. زنِ پارسایی به نزدیك او میآید و با وی از سرنوشتِ وی چنین میگوید:
«ای انكیدو! باشد كه تو را خدایانِ بزرگ عمری زیاده بخشند! میخواهم تا گیلگمش را به تو بازنمایم: مردی كه از هر سختی شادتر میشود… تو میباید تا در او، در چهرهی او نظر كنی. چشمان او به مانند خورشید میدرخشد. بالای بلندش با عضلاتی از آهن برافراشته است. جسماش قدرتهای گران را در بند میدارد. نه به شب خستگی میشناسد نه به روز. به مانند ادد ــ خدای تندر و آذرخش ــ هراس میآورد. شَمَش ــ خدای آفتاب ــ دوستار اوست. ئهآ ــ خدای لُجههای ژرف ــ دانایش میكند. خدایانِ سهگانه او را به پادشایی برگزیده خِردش را تیزتر ساختهاند… از آن پیشتر كه از كوهستان فرود آیی و به دشت آشكاره شوی گیلگمش در خیالِ خویش تو را باز دانسته بود: در اوروك نقشِ رؤیایی بر او نمایان شد. برخاست و با مادرِ خویش چنین حكایت كرد: «مادر! شبهنگام خوابی بس شگفت دیدهام. ستارگان را دیدم كه در آسمان بودند و آنگاه چون جنگآورانِ درخشانی بر من فرو ریختند. پس دیدم آن سپاه، یكی مرد بیش نیست و چندان كه به بركندنِ وی كوشیدم از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدم. بسیار كوشیدم تا از زمیناش بركنم اما به جنباندن او پیروز نمیشدم و مردم اوروك بر این ماجرا مینگریستند و نفوسِ اوروك در برابر او فرود میآمدند و بر پایاش بوسه میزدند… پس تو او را به فرزندی پذیره شدی و به برادری در كنارِ من جای دادی»… پس ریشت، خاتونِ مادر كه خوابگزاری میداند با پسر، با پادشاهِ اوروك چنین گفت: «این كه ستارگان را دیدی كه در آسمان بود؛ این كه سپاهِ ئهنو به هیأت یكی مردِ جنگی بر تو فرو ریخت و تو به بركندنِ او كوشا شدی و از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدی و بسیار كوشیدی تا از زمیناش بركنی و به جنباندنِ او پیروز نبودی و خود را بدانگونه كه بر زنی بفشاری بر او میفشردی و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذیره شدم تعبیری بدینگونه دارد: ــ زورمندی خواهد آمد كه قوت او برابرِ سپاهی از جنگآوران است، و تو را به پیكار طلب میكند. دستِ تو بالای دست اوست. ــ پس به پای من خواهد اوفتاد و من او را به فرزندی پذیره میشوم. او با تو برادر میشود. او در معركه یاورِ تو میشود.». ـ ای انكیدو نگاه كن! رؤیای گیلگمش پادشاه اوروك بدینگونه است. خوابگزاری خاتونِ مادر بدینگونه است.»
زن پارسا، زن پیشگو چنین گفت.
و انكیدو از پرستشگاه محتشمِ ایشتر بیرون شد.
۱. زمانهی غریبیست، آری. زمانهایست که «سخنِ حقطلبی» انگار همان نخستین سخنیست که از تمام عرصههای حیاتِ روزمره، حیاتِ سیاسی و اجتماعی و قلمروهای تفکر و آفرینش هنری به کناری نهاده شدهاست. آنتونیو گاموندا، سالها پیش در گفتگویی با من بیان کرد که دیگر هیچ کشوری را نمیشناسد که «حقیقت» داشته باشد. غیابِ «سخنِ حقطلبی» ریشه در مناسباتِ جهانِ مصرفی ما دارد. سیاستمدارانی که «سخنِ دروغ» را به نام حقیقت جعل میکنند، شاعرانی که آن پرسشِ سوزان را وانهادهاند، روشنفکرانی که فقط جلوهی «روشنفکری» برایشان باقی ماندهاست و الخ. این وضعیت، نه فقط در ایران که گویی در تمامی جهان، وضعیتی مسلط است. این فرهنگِ صورتکها و «ماسک»ها، فرهنگیست که از بازنماییها و «محاکات»ها، خودارضایی میکند: زمانهی «ترامپ»، زمانهای که دینامیتسازانِ نوظهورِ نوبل، منادی «صلح» میشوند، زمانهی «صلح»ِ پرخشونت، زمانهای که رسالتِ شهرزادانِ جدید، ادامهی روایت برای رفعِ شرِ حاکمان نیست، بلکه آنها وظیفهی خود را در خواباندنِ مردم و رفعِ زحمتِ آنها میبینند. زمانهی «مُسکِّن»، زمانهی «مشارکت»، زمانهی «عملگرایی و منافعِ ملی»، زمانهی «اعتدال». در چنین موقعیتی، جامعه همیشه نیاز به آینهها دارد. آینههایی که شهادت میدهند و در تجلی خویش، صورتکِ اختگی، صورتکِ فریب و تجاهل را از چهرهی ما بر میدارند و ما را بر ما عیان میکنند. ایرژی اورتن، پیش از مرگ گفته بود: «زادهشدم، با تمامی وزنام بر خاک، تا شهادت دهم.» این گزارش، روایتی از همین شهادتهاست. آینهی نبردی پرغرور، که روبرویِ وضعیتِ امروزِ خود میگذاریم.
۲. در این گزارش، پاکو ایبانیز، خوانندهی اسطورهای مقاومت علیه فاشیسم فرانکو و سالازار، به جای اینکه سخنِ خود را با استناد به این و آن اندیشمندِ آکادمیک بسازد، به تجربه و رنجِ انسانهایی بازمیگردد که همان «مردم»اند. یکی از همینِ مردمِ رنج، پدرش، با او نکتهای را بازگو میکند که فقداناش را در بسیاری از مباحثاتِ عبثِ این سالها میبینیم. میگوید:«جستجوی دادگری» و «همبستگی با فقرا» دو پاییاند که حرکتات را ممکن میکنند. ایبانیز، رسالتِ هنرمند را، حرکتِ او را فقط به واسطهی این دو عنصر ممکن میداند. با این بیان، هنرمندی که در این زمانهی بیداد در جستجوی داد نباشد، و اعماقِ فقر را همدلانه نشناسد، صاحبِ هنری راکد و مردابی خواهد بود. گاموندا، نشان میدهد که چطورِ تجربهی فقر، تجربهی تراژدی انسانی، یتیمی، جنگ، گرسنگی و فاجعه، هیچیک دلیلی فراهم نمیکنند تا هنر، در خویش متوقف شود و بالعکس، از دلِ همین رنج و مبارزه، شعری پرتوان زاده میشود که زبان را میلرزاند. زبانی که نه در سطوح، بلکه در اعماقِ خویش میلرزد و دیگر میشود.
۳. آنحل گیندا، شاعرِ برجستهی اسپانیایی در همین گزارش، از وضعیتِ «تردید» میگوید. وضعیتی که به عبارتی سخنِ حقیقت، در آن «مردد» به نظر میرسد. این وضعیتِ را گیندا، نتیجهی «تخریبِ هویتهای فردی» به دستِ نظامِ یکسانسازِ «جهانیسازی» و به عبارتی دیگر، نظامِ موحدِ «سرمایه» میداند. در این وضعیتی که «انسان» عمیقن میانِ ملیتها و نژادها، «مرزبندی» شده است، «سرمایه» تنها چیزیاست که بیمرز است. «شعر تجربی» که نتیجهی چنین وضعیتیست، یک شعرِ عمیقن مصرفیست. جریانِ معادلِ آن در ایران که فرزندِ روزنامهنگاریِ «اصلاحطلب» بود و هست، جریانِ «ساده نویسی»ست. گاموندا، توضیح میدهد که زبانِ شعر، و در سطحی دیگر سابژکتیویتی یا ذهنیتِ شعر، با ذهنیتِ حاکم بر زبانِ روزمره متفاوت است. این اعتلایِ ذهنیت، همان عنصریست که «تجربهی شعر» را «غیرقابل مصرف» میکند. نمیشود شعرِ «سرنودا»، «خورخه منریکه»، «احمد شاملو» یا خودِ «آنتونیو گاموندا» را مصرف کرد. مذابِ این شعرِ گزنده و تلخ را نمیتوان به صرف شوکولاتی نوشید. درست در همینجاست که باید با صراحتِ تمام، روبرویِ جریانهایی ایستاد که منادیانِ وطنیِ این «جهانیسازیِ» موحشاند.
۴. این گزارش، ادامهی مجموعهی بلند و مفصلِ گفتگوهاییست که در این سالها با انسانهایی داشتهام که معنایِ عمیقِ «انسانیت»، «مبارزه»، «تعهد» و آفرینش هنریاند. بخشهایی که در این گزارش انتخاب شدهاند، دنبالِ این نیستند که یک فیلم مستند بسازند. صرفن، «جستاری» میآفرینند، بر محورِ پرسشهای دو شعرِ احمد شاملو: «در این بنبست» و «بر سرمای درون». پرسشِ «عشق» در این دو شعر و در این روایتها، موضوعِ «غمنامههای فردی عاشقانه» نیست. پرسشِ پدیدهایست که در نفسِ خویش، به اعتلای انسان و از اینرو به «مبارزه» میپیوندد. در سالهای گذشته، سخنِ «یأس» بعضی از نزدیکترین دوستانام را به انتحار از من گرفت. رنجِ غیابِ آنها، مادام که زندهام در من خواهد زیست. طلسمِ «سخنِ یأس» را شاید هرگز نتوان با «سخن امید» باطل کرد. باطلالسحرِ «یأس»، ناگزیری «سخنِ مبارزه» است. انسان، از مبارزه گریزی ندارد. امید قلابی و بالمره، بسی خطرناکتر از نومیدیست. اگرچه، «نومیدمردان» را معادی مقدر نیست، اما «چاووشی امیدانگیز» بدونِ تداومِ «مبارزه» ناممکن است.
۵. همیشه سپاسگزارِ مهر و سخاوتِ آنتونیو گاموندا، پاکو ایبانیز و انخل گیندا بودهام و هستم، یارانی که در میانهی تلخیهای زمانهی ما، آینههای روشنِ غریو و عمق و خلوص بودهاند.
سایت رسمی احمد شاملو
محسن عمادی
تحلیل آثار فروغ فرخزاد
شعر فروغ فرخزاد رها از آنچه آرمانش بود پیوسته شعر غریزه باقی ماند، شعری که بدون استعانت رنج و تجربه هم در حالت آزاد ریخته شده است. او برای کارایی بیشتر قالب، وزن را از نو میسازد، اما حداکثر استفاده را از حالت القائی وزن میکند. کلمات تازه در شعر او کم است و همه آن کلمات برای چشم تازه گشوده کلمات تازه است، در اصل قبلاً به وسیله دیگران چکش خورده و صیقل داده شده بویژه اینکه او ناخودآگاه نه به کلمه و نه به روال عبارت ارزش میدهد، بلکه درکش را از این ماجرا خام بیان میکند. و اگر بخواهیم او را به مثابهی نمودی در جریان تحول شعر جدید ارزیابی کنیم میبینیم که او از امکانها و قابلیتهای زبان فارسی بیشتر از همدورهها و معاصرانش سود نجسته است، کلمات و عباراتش فاقد دینامیسم لازم است.
1- اشعار شاملو تاكنون از زواياي مختلفي توسط صاحبنظران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است و به مواردي از جمله آهنگ كلام، ساختار، زبان، شيوه ي تصويرسازي و ... كه به عنوان عناصر اصلي شعر شناخته شده اند پرداخته شده ولي شيوه ي نوشتاري اشعار او معمولاً در حاشيه بوده، يعني يا لابلاي مباحث ديگران اشاره اي نيز به اين مورد شده يا اگر هم مستقلاً مورد بحث قرار گرفته به عنوان ابزاري فرعي )نه اصلي و بنيادي) تلقي شده و يا حتي بي تأثير دانسته شده است.
منظور از شيوه ي نوشتاري شعر چگونگي ريختن حروف، واژگان، عبارات، جملات و نشانه ها بر صفحه ي سپيد كاغذ و نحوه ي چيدمان آنها در كنار هم يا به عبارتي چگونگي سطربندي شعر مي باشد كه در شعر فارسي، بيش از همه، شاملو به آن پرداخته است....
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه بيستم آوريل 2006 برگزار شد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه سيزدهم آوريل 2006 برگزار شد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه ششم آوريل 2006 برگزار شد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 30 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 16 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
در ستایش مرگ
نگاهی به شعر فروغ فرخزاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم
و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست .
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 9 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد. فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
مرد باید که جگر سوخته چندان بودا | نه همانا که چنین مرد فراوان بودا | |
□ | ||
کار چون بسته شود بگشایدا | وز پس هر غم طرب افزایدا |
با من دو هزار عشوه بفروختهای | تا این دل من بدین صفت سوختهای | |
تو جامهی دلبری کنون دوختهای | این چندین عشوه از که آموختهای |
خلیلی الهدی انجی و اصلح | ولکن من هداه الله افلح | |
نصیحت نیکبختان گوش گیرند | حکیمان پند درویشان پذیرند |
بانگ دریا
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید باز
تن...