عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
انواع هنر | 0 | 196 | adminweb |
شعر حلقه از فروغ فرخزاد | 0 | 138 | adminweb |
مقدمه html | 0 | 89 | adminweb |
آموزش تماس صوتی تلگرام در اندروید و کامپیوتر | 0 | 168 | adminweb |
Folder Lock 7.7.2 قفل گذاری رو پوشه ها و فایل | 0 | 90 | adminweb |
طاق نصرت / رمارک | 0 | 112 | adminweb |
Ozone Depletion and Climate Change | 0 | 161 | adminweb |
لباس محلی اردبیل | 0 | 191 | adminweb |
غذاهای استانبول | 0 | 173 | adminweb |
کسب و کار شما چه رنگی است؟ | 0 | 99 | adminweb |
کیک تیرامیسو | 0 | 90 | adminweb |
پخت کباب بستکی از غذاهای اصیل ایرانی | 0 | 94 | adminweb |
شَمَش، خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز، با گیلگمش چنین گفت: «ــ با یارِ خود برخیز تا با خومبهبه پیكار كنی. او را به نگهبانی جنگلِ سدر برگماشتهاند كه شیبِ آن از دامنهی كوه خدایان آغاز میشود… خومبهبه در امانِ من گناهانِ بسیار كرده است. به راه افتید و او را به خون دركشید!»
گیلگمش با آوازِ دهان خداوند گوش داشت. آزادگان قوم را فراخواند. با انكیدو به تالار درآمد و گیلگمش با آزادگان قوم چنین گفت:
«ــ ما را شَمَش به پیكارِ خومبهبه ندا درداده است. شما و همهی خلق به خبر باشید!»
آنگاه از جمع آزادگان، سالدیدهترینِ ایشان برخاست و با او، با گیلگمش چنین گفت:
«ــ شَمَش همهگاه دوستارِ خویش را، گیلگمشِ محتشم را در پناه داشته است. دستانِ نگهبانش از تو دور نیست… خومبهبه، نگهبانِ دُشخوی جنگلِ مقدس، آفرینهیی خوفآور است… شَمَش كه تو را به پیكارِ با او فراخوانده و یارِ تو را به تو بازگردانیده، باشد كه هماره تو را تندرست بدارد! او دوشادوشِ تو ایستاده از جانِ تو نگهداری میكند… ای پادشا! تو ای شبانِ ما! در برابر دشمن تویی كه پناهِ مایی!»
آنان، سالدیدگان قوم، تالار را ترك گفتند. و گیلگمش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ اكنون به پرستشگاه ئلگهمخ به نزدیك راهبهی مقدس پرستشگاه میرویم… بگذار به نزدِ ریشت رویم، به نزدِ خاتون و مادر. او روشنبین است و از آینده با خبر… بگذار تا به نزدیك او رویم كه قدمهای ما متبرك كند و تقدیر ما به كفِ زورمندِ خدای آفتاب درسپرد.»
به پرستشگاه ئلگهمخ میروند. و راهبهی مقدس، خاتونِ مادر را باز مییابند.
او ــ ریشت ــ آوازِ دهان فرزند را شنید و با او، با گیلگمش، چنین گفت:
«ــ باشد كه مهربانیهای شَمَش با تو باد!»
پس به جامهخانهی معبد رفت كه جامههای جشن در آن بود، و با زیورهای مقدس بازگشت: با جامهی سپیدی دربر، سِپَرَكهای زرین بر سینه، تارهیی بر سر و پیالهی پرآبی به دست. پس آن آب بر زمین افشاند و به باروی فرازِ معبد شد و در آن بلند بخور و بوی خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندمِ نذر برافشاند و به جانبِ شَمَش دست فراز كرد:
«ــ از چه فرزند من گیلگمشِ پادشا را دلی چنان دادهای كه یكدم از آشفتگی نمیآساید؟… ای شَمَش! دیگربار او را، گیلگمش را برانگیختهای، چرا كه میخواهد به راههای دور قدم نهد: راه دوری كه به جایگاهِ خومبهبه میكشد. با همآوردی كه باز نمیشناسد میباید كه بجنگد، راهی را كه باز نمیداند میباید كه درسپرد!… از آن روز كه گیلگمش رو در راه مینهد، تا بداندم كه بازآید، تا بداندم كه به جنگلِ سدرهای مقدس رسد، تا بداندم كه خومبهبهی زورمند را بشكند و گناهش را كیفر دهد و خوفِ این دیار را براندازد، ای شَمَش! باشد كه اگر ئهیه محبوبهی خود را خواستار شوی روی از تو بگرداند تا بدینگونه ئهیه همبسترِ تو تو را در اندیشهی گیلگمش اندازد تا چندانكه تو را ئهیه به بسترِ عشق خویش ره ندهد باشد كه دلت بیدار بماند و به او، به گیلگمش پادشا اندیشه كنی تا از این پیكار به سلامت بازآید».
بدینگونه ریشت همسر خدای سوزانِ آفتاب را به یاری میطلبید و بخور چونان ابر كبودی به آسمان برمیخاست.
پس ریشت از باروی معبد به زیر آمد و انكیدو را بازخواند و با او چنین گفت:
«ــ انكیدو، ای زورمند! تو شادی منی و آرامشِ منی. گیلگمش را از برای من نگهدار باش! پسر مرا و شَمَشِ بلند را قربانی ببر!»
و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسارِ جهنده در نظارهگاهِ دوردستِ ایشان بود. معبرِ منزلگاه خدایان از جنگلِ سدرهای مقدس بدانجا میكشید. چندان كه سوادِ جنگل در منظر ایشان قراری یافت چادرها بر جای نهادند و خود به منزلگاه خدایان نزدیكتر شدند.
نگهبان، خومبهبه را آنجا بر دروازه مراقبت میكرد. دروازه، ششبار دوازده اَرَش بلند است دوبار دوازده اَرَش پهنای اوست.
پنهانك به نگهبانِ دروازه نزدیك میشوند.
دروازهبان از بالاپوشهای هفتگانهی جادویی خویش تنها یكی در بردارد. شش بالاپوشِ دیگر را از تن برگرفته است… اینك چشم او در ایشان میبیند. چنان چون نرگاوی وحشی خروشِ خشم برمیكشد. به جانب ایشان میتازد و به نعرهی خوفناك نهیب بر ایشان میزند:
«ــ پیش آیید تا طعمهی كركسانتان كنم!»
شَمَش ــ خدای فروزانِ آفتاب ــ نگهدارِ پهلوانان بود و طلسم بالاپوشِ دروازهبان را باطل كرد؛ نینیب ــ خدای پرخاشگرِ جنگ ــ در دستهای ایشان قوّتی نهاد؛ و ایشان غول را از پای درانداختند، دروازهبانِ خومبهبه را از پای درانداختند.
انكیدو به سخن لب باز میكند و كلامِ او با گیلگمش چنین است:
«ــ ای مهربان! دیگر نمیخواهم كه در جنگل، در تاریكی درختانِ سدر به راه رویم. گویی اندامهای من از كار باز مانده است. دست من گویی فلج شده.»
و گیلگمش با او، با انكیدو میگوید:
«ــ ناتوانا مباش! بیهمت و ترسخورده مباش، رفیقِ من! میباید كه از اینجای فراتر رویم و رویاروی خومبهبه بایستیم… نه مگر ما بودیم كه دروازهبانش را به خون دركشیدیم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردمِ پیكارگریم؟ برخیز تا به كوهسارِ خدایان رویم… تن و جانت را به شَمَش بازنه تا هراس از تو فرو ریزد و فلج از دست تو زایل شود. به خود بپرداز و از ناتوانایی بیرون آ!… بیا! میخواهیم تا در كنارِ یكدیگر پیكار كنیم… شَمَش خدای آفتاب یارِ ماست و هموست كه ما را به پیكار برانگیخته است. مرگ را از یاد بگذار تا هراس تو را بازگذارد!… اكنون در جنگل به خود باشیم تا آن زورمند بر ما نتازد… خدایی كه تو را، هم در نبردی كه از آن میآییم نگه داشت، باشد كه همنبرد مرا در پناهِ خود گیرد! باشد كه در دیارانِ این خاك نامِ ما بستایند!»
پس آن هر دو روی در راه نهادند و به جنگلِ سدرهای مقدس درآمدند.
ایستادهبودند و آوازِ دهان ایشان خاموشی بود.
گیلگمش خداوندگارِ زمین همه چیزی را میدید با همه كسان آشنایی میجست و كار و توانِ همگان بازمیشناخت همه چیزی را درمییافت از درونِ زندگی آدمیان و به رفتار ایشان آگاه بود رازها را و نهفتهها را باز مینمود دانشهایی به ژرفای بیپایان بر او آشكاره میشد از روزگارانِ پیشتر از توفانِ بزرگ آگاهی میگرفت. تا دور دستها راهی بس دراز پیمود. سرگردانی طولانی وی سرشار از رنجها، سفرش انباشته از سختیها بود.
سختیها را همه، رنجور، به نیشِ آهنینِ قلم برنبشت. آثارِ سترگ و سختیهای گرانش برسنگِ سخت نبشته شد.
گیلگمش ــ پهلوانِ پیروز ــ گرداگردِ اوروك را به حصار برمیآورَد. در شهرِ محصور، پرستشگاه مقدس به كوهی سربلند میمانست. بنیادش سخت و پای درجا چنان است كه گویی همه از سُربش بكردهاند. انبارِ گندم شهر در پسِ خانهیی شكوهمند كه از آنِ خدای آسمان است زمینی پهنهور را فرا گرفته. كاخِ پادشا با سنگهای نمای خویش در روشنی میدرخشد. همهی روز را پاسداران بر دیوارها ایستادهاند نیز سراسرِ شب را نگهبانان پاس میدارند.
یك سوم گیلگمش آدمی دو دیگر بخش وی خداست.
شهریان به هراس و شگفتی در نقشِ پیكرش مینگرند. در زیبایی و نیرومندی هرگز چون اویی به جهان نیامده است: شیر را از كنامش به در میكشد چنگ بر یال میافكند و به زخمِ دشنه میكشد. نرگاوِ وحشی را به زخم كمان تند و زورمند شكار میكند. سخناش در همهی شهر قانون است… ارادهی او پسران را از فرمان پدر برتر است.
هر پسر از آن پیشتر كه به مردی رسد به خدمتِ شبان بزرگ شهر درمیآید: از برای شكار یا سپاهیگری، نگهبانی رمهها یا پاسداشتنِ بناها، به دبیری یا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گیلگمش خستگی نمیداند، سختیها شادترش میدارند. زورمندان، بزرگان و دانایان، سالدیدگان و برنایان، ناتوانایان و توانایان همه میباید تا از برای او به كار برخیزند. جلالِ اوروك میباید تا از دیگر شهرها از هر دیاری و سرزمینی تابندهتر باشد.
گیلگمش معشوقه را به نزدیك معشوق راه نمیدهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوانِ وی نمیگذارد… آنان به درگاه خدایانِ بزرگ، به درگاهِ خدایانِ آسمان و خداوندانِ اوروكِ مقدس فغان برداشتند:
«ــ شما نر گاوِ وحشی آفریدید و شیر یالدار آفریدید؛ خداوندگارِ ما گیلگمش از آن همه نیرومندتر است. او جفتِ خود را نمییابد. قدرت او برسرِ ما زیاده است: معشوقه را به نزدِ معشوقِ وی راه نمیدهد و دختر پهلوان را به نزدیك مرد خود نمیگذارد.»
ئهنو خدای آسمان نالههای ایشان بشنید. ارورو الههی پیكر پرداز را فراخواند و با او چنین گفت:
«ــ ای ارورو! تو به یاری مردوخِ پهلوان آدمیان را و جانوران را آفریدی. اكنون نقشیبساز برابر گیلگمش ؛ آفرینهیی نیرومند چون او، كه با این همه از جاندارانِ دشت نباشد… چون زمان فرا رسد باید كه این نیرومند به شهرِ اوروك درآید. باید كه با گیلگمش همچشمی كند و بدینگونه آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»
ارورو این همه میشنید. پس در خیالِ خویش آفرینهیی كرد بدانگونه كه خدای آسمان درخواسته بود.
دستهای خود را بشست. خاكِ رُس به دست گرفت با آبِ دهانِ مادر خدایی خویش تر كرد و انكیدو را بسرشت. و او را پهلوانی آفرید با دَم و خونِ نینیب خدای پرخاشگرِ جنگ.
اینك انكیدوست. موی بر همه اندامش رسته تنها در میانِ دشت ایستاده است… موی سرش چنان چون موی زنان چینبرچین فروریخته است. موی سرش به سانِ گندمِ رُسته است. ازسرزمینها و آدمیان آگاه نیست و پیكرش از پوستِ جانورانِ دشت پوشیده است چنان چون سوموكن، خدای رمهها و كشتزاران.
انكیدو با غزالان علفِ مرغزار میخورد با جانورانِ بزرگ از یك آبدان میآشامد با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی میزند.
هم در آن آبشخور نخجیربازی تور بگسترده بود.انكیدو رو در روی آن مرد میایستد.
مرد میخواست رمهاش را آب دهد. نخستین روز و دیگر روز و سوم روز انكیدو به هیأتی هراسانگیز بر كنار آبشخور ایستاده است. صیاد او را میبیند. در رُخسارهی او شگفتی است. رمه را به آغل بازمیگرداند. خشمگین و پریشان است. در نگاهش تیرگی است. از سرِ خشم خروشی میكشد و درد در جانش مینشیند چرا كه میترسد: آن كس كه دیده بود همه با غولِ كوهساران میمانست!
نخجیرباز با پدرِ خویش به آوازِ بلند چنین میگوید:
«ای پدر! از كوهستانِ دور مردی آمده است كه به فرزندان ئهنو میماند. قدرتش عظیم است و هماره در پهنهی دشت میگردد. با جانورانِ دشت بر كنارِ آبدانِ ما ایستاده است. هیأتی ترسآور دارد. مرا تابِ آن نیست كه به نزدیكِ وی روم. تلهچالی را كه بركنده بودم باز انباشته دامها كه گسترده بودم برگسسته است. جانورانِ دشت را همه از دامِ من میگریزاند.»
پس پدر با پسر خود، با نخجیرباز چنین گفت:
«به اوروك به نزد گیلگمش رو! قدرتِ بندناكردنی این آفرینه را با او بازگوی. زنی زیبا، هم از آن زنان كه خود را برخی ایشتر الههی عشق كرده باشند ازو خواستار شو و او را با خود برون آر… آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور میرود جامه از تناش برگیر تا آفرینهی وحشی از نعمتِ او بهره گیرد. چون بدو درنگرد به نزدیكِ وی آید و بدینگونه با جانورانِ دشت كه با ایشان در آمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخن پدر را بشنید و برفت. راهِ اوروك در پیشگرفت. به جانبِ دروازه شتاب كرد. به درگاهِ پادشا رسید و پیشِ روی او بر خاك افتاد. آنگاه دستِ خود بالا گرفت و با او با گیلگمش چنینگفت:
«از كوهستانِ دور مردی آمده است كه نیرویش به سپاه آسمان میماند. قدرت او در سراسرِ دشت عظیم است و همواره در پهنهی دشت میگردد. در او نگریستن خوفآور است. تابِ آن ندارم كه به نزدیكِ وی روم. مرا تلهچال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمیگذارد: چالههای مرا برمیآورد تورِ مرا میدَرَد دامِ مرا ویران میكند جانورانِ دشت را همه از من میگریزاند.»
پس گیلگمش با او با نخجیرباز چنین گفت:
«نخجیربازِ من! به پرستشگاه مقدس ایشتر رو و زنی زیبا با خود بردار و به نزدیك او ببر و چون با رمه به آبشخور آمد جامه از تنِ زن بیرون كن تا آفرینهی وحشی از نعمت او بهره گیرد: چون بدو درنگرد به نزدیك وی آید و بدینگونه با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخنِ گیلگمش را بشنید و برفت. از پرستشگاه ایشتر زنی زیبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند و استر را از كوتاهترین راهها راندند. سوم روز بدآنجا رسیدند و فرود آمدند. نخجیرباز و زن به نزدیك آبشخور فرود آمدند. یك روز و روز دیگر، هم در آنجای بماندند. اینك رمه است كه میآید و از آبدان سیراب میشود. جانداران آبزی در آبشخور بهجِستن و جنبیدناند. انكیدو آفرینهی نیرومندِ خدای آسمان نیز در آنجاست. وی با غزالان علف مرغزار را میچرد با جانورانِ بزرگ به یك جای آب میآشامد سرخوش و شادمان با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی میزند.
زنِ شادی او را بدید. آدمی توانمند را بدید. آفرینهی وحشی را، مردِ كوهسارانِ دور را بدید كه در پهنهی دشت گام میزند گرداگردِ خود را میپاید و نزدیك میشود.
پس نخجیرباز چنین گفت:
«ای زن! اینك اوست! كتانِ سینهات را بگشا كوه شادی را آشكاره كن تا از نعمتِ تو بهرهگیرد. چون به تو درنگرد به نزدیك تو میآید… اشتیاق را در او بیدار كن، او را در دام زنانه فرود آر تا با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود… سینهی او بر سینهی تو سخت بخواهد آرامید!»
پس كنیز مقدسِ خدا كتان سینه بگشود و كوه شادی را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره گیرد… درنگ نكرد: خواهش او را دریافت و جامه فرو انداخت. آفرینهی وحشی بدید و زن را به زمین افكند. زن اشتیاق را در او بیدار كرد و به دامِ زنانه فرودش آورد. اینك سینهی او بر سینهی كنیزكِ مقدسِ خدا آرمیده است.
آنان در تنهایی بودند. شش روز و هفت شب انكیدو با آن زن بود و آن هر دو در عشق یگانه بودند.
آنگاه انكیدو چهرهی خود را بالا گرفت سیراب از نعمت زیبایی او، و به گِرداگردِ دشت نظر كرد و جانوران را میجست. چندان كه چشم غزالان بر او میافتد به جست و خیز میگریزند. اینك جانوران دشت از او میرمند.
انكیدو را شگفتی فرا گرفت و بیجُنبشی برجای ایستاد گویی به بندش كشیدهاند. به جانب زن باز میآید پیشِ پای او بر زمین مینشیند در چشمان او نگاه میكند و چندان كه كنیزك به زبان میآورد او به گوش میشنود:
«ــ انكیدو! تو زیبایی. تو به خدایان مانندهای. با جانورانِ وحشی چرا میخواهی در دشتها بتازی؟ با من به اوروك بیا، به شهری كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانهی ئهنو و ایشتر بیا! به نزدیكِ كاخِ درخشانی بیا كه گیلگمش، پهلوانِ كامل در آنجاست. گیلگمشِ زورمند چونان نر گاوِ وحشی با قدرتی تمام فرمان میراند. در میانِ تمامی مردم همتای او كس نیست.»
زن چنین میگفت و او را از شنیدنِ آوازِ دهان وی بهره بود.
انكیدو با او، با كنیزكِ ایشتر میگوید:
«ای جفتِ من برخیز مرا به خانهی مقدس ئهنو و ایشتر ببر؛ آنجا كه گیلگمش، پهلوانِ كامل، مسكن دارد؛ آنجا كه او، آن نر گاوِ وحشی به نیرومندی بر آدمیان فرمان میراند… میخواهم او را به همآوردی طلب كنم. میخواهم آن زورمند را به آوازِ بلند بخوانم. در میانِ حصارهای اوروك میخواهم كه فریاد برآرم: «من خود به زورمندی از همهی كسان برترم!»… اینچنین به شهر درمیآیم و سرنوشت را بازمیگردانم. من زادهی دشتام و نیرو در قعرِ اندامهای من است. میباید به چشمان خود ببینی تا چه میكنم. من از پیش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكیدو از حصار شهر به درون میآیند و گام زنان از دروازه میگذرند.
در معبرها فرشهای رنگین گسترده است. مردمان با جامههای سپید و نوارها كه به گِردِ سر بستهاند در گردشند. چنگها از دور مینوازد. آواز نیلبكها به گوش میآید. شب هنگام نیز به مانند روز جشنی هست. دختركان، رقصان و پایكوبان میگذرند و نعمتِ زندگی در قعر اندامِ آنان است. با غریو و هلهله پهلوانانِ خود را از خلوتگاهشان بیرون میكشند.
زن پیشاپیش به جانبِ پرستشگاه ایشتر گام برمیدارد. از لباسخانهی مقدس جامهی بزمی میستاند. انكیدو را به جامهی مجلل میآراید. از نان و شرابِ محرابِ پرستشگاه نیرویش میدهد. زنِ پارسایی به نزدیك او میآید و با وی از سرنوشتِ وی چنین میگوید:
«ای انكیدو! باشد كه تو را خدایانِ بزرگ عمری زیاده بخشند! میخواهم تا گیلگمش را به تو بازنمایم: مردی كه از هر سختی شادتر میشود… تو میباید تا در او، در چهرهی او نظر كنی. چشمان او به مانند خورشید میدرخشد. بالای بلندش با عضلاتی از آهن برافراشته است. جسماش قدرتهای گران را در بند میدارد. نه به شب خستگی میشناسد نه به روز. به مانند ادد ــ خدای تندر و آذرخش ــ هراس میآورد. شَمَش ــ خدای آفتاب ــ دوستار اوست. ئهآ ــ خدای لُجههای ژرف ــ دانایش میكند. خدایانِ سهگانه او را به پادشایی برگزیده خِردش را تیزتر ساختهاند… از آن پیشتر كه از كوهستان فرود آیی و به دشت آشكاره شوی گیلگمش در خیالِ خویش تو را باز دانسته بود: در اوروك نقشِ رؤیایی بر او نمایان شد. برخاست و با مادرِ خویش چنین حكایت كرد: «مادر! شبهنگام خوابی بس شگفت دیدهام. ستارگان را دیدم كه در آسمان بودند و آنگاه چون جنگآورانِ درخشانی بر من فرو ریختند. پس دیدم آن سپاه، یكی مرد بیش نیست و چندان كه به بركندنِ وی كوشیدم از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدم. بسیار كوشیدم تا از زمیناش بركنم اما به جنباندن او پیروز نمیشدم و مردم اوروك بر این ماجرا مینگریستند و نفوسِ اوروك در برابر او فرود میآمدند و بر پایاش بوسه میزدند… پس تو او را به فرزندی پذیره شدی و به برادری در كنارِ من جای دادی»… پس ریشت، خاتونِ مادر كه خوابگزاری میداند با پسر، با پادشاهِ اوروك چنین گفت: «این كه ستارگان را دیدی كه در آسمان بود؛ این كه سپاهِ ئهنو به هیأت یكی مردِ جنگی بر تو فرو ریخت و تو به بركندنِ او كوشا شدی و از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدی و بسیار كوشیدی تا از زمیناش بركنی و به جنباندنِ او پیروز نبودی و خود را بدانگونه كه بر زنی بفشاری بر او میفشردی و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذیره شدم تعبیری بدینگونه دارد: ــ زورمندی خواهد آمد كه قوت او برابرِ سپاهی از جنگآوران است، و تو را به پیكار طلب میكند. دستِ تو بالای دست اوست. ــ پس به پای من خواهد اوفتاد و من او را به فرزندی پذیره میشوم. او با تو برادر میشود. او در معركه یاورِ تو میشود.». ـ ای انكیدو نگاه كن! رؤیای گیلگمش پادشاه اوروك بدینگونه است. خوابگزاری خاتونِ مادر بدینگونه است.»
زن پارسا، زن پیشگو چنین گفت.
و انكیدو از پرستشگاه محتشمِ ایشتر بیرون شد.
نسترن شرقى ۵۵۵
شهرك دهكده
كـرج ۳۱۷۶۶
۲۵/۷/۷۵
فرهادشوقى نازنين بسيار عزيزم،
با سلام و چشمپوشى از مقدمات معموله…
از ته دل خواستار توفيقهاى توايم و خوشبختانه تو با شايستهگى پلههاى توفيق را طى مىكنى و من و آيدا كه تو را به جان دوست مىداريم از شنيدن اخبار آن با همهى وجودمان شاد مىشويم.
جواب نامهات مدتى به تأخير افتاد. بايد مرا ببخشى كه گرفتار كارى بودم كه نمىتوانستم از فضايش بيرون بيايم.
عزيزم، انتخاب اشعارى براى ترجمه كه به قول خودت «حال و هواى زندهگىى ولايات مختلف را داشته باشد» نوعى كم محلى نسبت به مجموع كارهاى يك شاعر است. انگار كه مىخواهيم با چاپ آن اشعار براى يك آژانس مسافرتى دفترى تبليغاتى فراهم كنيم. هر شعر به هرحال از فضاى جغرافيائى و فرهنگىى زاد بوماش رنگ و بوئى همراه خود به دنيا مىآورد. تو ناگزيرى براى ترجمه اشعارى را در نظر بگيرى كه قدرت در آمدن به زبان دوم را داشته باشد. با اين حساب آيدا فهرستى تنظيم مىكند كه با اين نامه برايت مىفرستم. چنانچه بخشى از اين شعرها را نداشته باشى يا در ترجمه اشكالى پيش بيايد البته خواهى نوشت تا ترتيباش داده بشود.
هزار بار ترا مىبوسم و منتظر نامهات خواهم بود. چون پست نامههاى مرا نمىدهد لطف كن نامهات راجوف پاكت پدر- جناب شوقى- بگذار.
با بدرود.ـ
ا.شاملو
ب.ت.
* گويا درعنوان شعر «ترانهى آبى» كلمهى آبىWasser ترجمه شده كه اشتباه است. منظوراز اين كلمه رنگ آبى است كه از طريق موزائيكهاى اصفهان به رنگ ايران تعبير شده.
* زيراكس چند شعر چاپ نشده همراه اين نامه است.
* از زخم قلب آبائى در هواى تازه است.
* پنج شعر زير در ترانههاى كوچك غربت است:
بچههاى اعماق
هجرانى (چه هنگام مىزيستهام؟)
در اين بنبست
عاشقانه (آنكه مىگويد دوستات مىدارم)
در لحظه
* پائيز، آخرين شعر مجموعهى ققنوس در باران است.
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذرهای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
تحلیل آثار فروغ فرخزاد
شعر فروغ فرخزاد رها از آنچه آرمانش بود پیوسته شعر غریزه باقی ماند، شعری که بدون استعانت رنج و تجربه هم در حالت آزاد ریخته شده است. او برای کارایی بیشتر قالب، وزن را از نو میسازد، اما حداکثر استفاده را از حالت القائی وزن میکند. کلمات تازه در شعر او کم است و همه آن کلمات برای چشم تازه گشوده کلمات تازه است، در اصل قبلاً به وسیله دیگران چکش خورده و صیقل داده شده بویژه اینکه او ناخودآگاه نه به کلمه و نه به روال عبارت ارزش میدهد، بلکه درکش را از این ماجرا خام بیان میکند. و اگر بخواهیم او را به مثابهی نمودی در جریان تحول شعر جدید ارزیابی کنیم میبینیم که او از امکانها و قابلیتهای زبان فارسی بیشتر از همدورهها و معاصرانش سود نجسته است، کلمات و عباراتش فاقد دینامیسم لازم است.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه بيستم آوريل 2006 برگزار شد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه سيزدهم آوريل 2006 برگزار شد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 30 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 16 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
در ستایش مرگ
نگاهی به شعر فروغ فرخزاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم
و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست .
اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 9 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد. فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
«زمستان» مهدی اخوان ثالث به راستی یک کارگاه آموزشی شعر است. اثری است که با درنگ در جوانب گوناگون آن، میتوان نکات بلاغی بسیاری را دریافت و خود به کار بست. به واقع این شعر، هم به کار عموم مخاطبان میآید، برای حظ بردن; و هم به کار مخاطبان خاص میآید، برای یاد گرفتن ظرایف و لطایفی که در آن نهفته است. و ما در این نوشته میکوشیم که با سیری پا به پای هم در این شعر، بعضی از این ظرایف را دریابیم و تجزیه و تحلیل کنیم.
جز نقش تو در نظر نیامد ما را | جز کوی تو رهگذر نیامد ما را | |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت | حقا که به چشم در نیامد ما را |
پابلو روئیز پیکاسو (به اسپانیایی: Pablo Ruiz Picasso) نقاش، شاعر، طراح صحنه، پیکرتراش، گراورساز و سرامیک کار اسپانیایی و یکی از برترین و تاثیرگذارترین هنرمندان سده ۲۰ میلادی بود. او به همراه ژرژ براک، نقاش و پیکرتراش فرانسوی، سبک کوبیسم را پدید آورد. از جمله آثار مشهور او می توان به دوشیزگان آوینیون و گرنیکا اشاره کرد. پیکاسو بیشتر عمر خود را در فرانسه به سر برد.
وی در ۲۵ اکتبر سال ۱۸۸۱ در مالاگا، یکی از شهرهای کشور اسپانیا، زاده شد. تحصیلات خود را در فرانسه به پایان رساند. او نزد پدرش که استاد نقاشی بود به آموختن صورتگری پرداخت و در سال ۱۹۰۳ مقیم پاریس شد. در سالهای ۱۹۰۶ و ۱۹۱۰، به اتفاق ژرژ براک مکتب کوبیسم را پایه گذاری کرد. ژرژ براک، از نخستین کسانی بود که سنجاق و میخ را با هم توأم نمود و پیکاسو تخته و چیزهای دیگری را هم به آن افزود. پیکاسو در سبک خود شهرت فراوانی به دست آورد و پیروان فراوانی کسب نمود.
وی در۸ آوریل ۱۹۷۳، در اوج دلباختگی اش به ژاکلین درگذشت و ژاکلین روک نیز، که پس از پیکاسو شدیداً از نظر روحی دگرگون شده بود، در سال ۱۹۸۶، با شلیک گلوله خودکشی کرد.
به دلیل جستجوگری، نو آوری، پر کاری و اثر گذاری بر معاصران، یکی از مهم ترین هنرمندان سده بیستم به شمار میآید.
در دروههای آبیفام و گلفام استقلال هنری اش را بروز داد. اوضاع بحرانی اروپا، جنگ داخلی اسپانیا و اشغال فرانسه توسط آلمانیها، بر موضوع و محتوای هنر او اثری عمیق گذاشت و عناصر اساطیری و نمادین در آثارش رخ نمودند
تابلوی گرنیکا نمونه شاخص هنر تمثیلی او در این دورهاست. او با بهره گیری از هنر بدوی (مجسمههای کهن ایبریایی، و صورتکها و تندیسهای آفریقایی)، در راهی تازه قدم گذارد. شاید پیکاسو طراحی را برترین وسیله برای انتقال بیواسطه قدرت ابداع خود میدانست. طراحیهای دوره جوانی اش به دور از طبیعت گرایی و بری از هرگونه رونگاری، بر اثر تجربه تجسمی به روی کاغذ ترسیم شدهاند.
تصاویری که مشاهده می کنید عکسهای نقاشیهای پیکاسو نقاش مشهور اسپانیایی است که برای کاربران عزیز و علاقه مندان به نقاشیهای این هنرمند آماده شده و قابل مشاهده و دانلود می باشد.
امیدوارم از دیدن عکسهای نقاشیهای پیکاسو نقاش مشهور اسپانیایی لذت ببرید.