loading...
مجله تفریحی و سرگرمی لارا
آخرین ارسال های انجمن
ژانین بازدید : 94 شنبه 24 تیر 1396 نظرات (0)

شَمَش، خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز، با گیل‏گمش چنین گفت: «ــ با یارِ خود برخیز تا با خومبه‏به پیكار كنی. او را به نگهبانی جنگلِ سدر برگماشته‏اند كه شیبِ آن از دامنه‏ی كوه خدایان آغاز می‏شود… خومبه‏به در امانِ من گناهانِ بسیار كرده است. به راه افتید و او را به خون دركشید!»
گیل‏گمش با آوازِ دهان خداوند گوش داشت. آزادگان قوم را فراخواند. با انكیدو به تالار درآمد و گیل‏گمش با آزادگان قوم چنین گفت:
«ــ ما را شَمَش به پیكارِ خومبه‏به ندا درداده است. شما و همه‏ی خلق به خبر باشید!»
آنگاه از جمع آزادگان، سالدیده‏ترینِ ایشان برخاست و با او، با گیل‏گمش چنین گفت:
«ــ شَمَش همه‏گاه دوستارِ خویش را، گیل‏گمشِ محتشم را در پناه داشته است. دستانِ نگهبانش از تو دور نیست… خومبه‏به، نگهبانِ دُشخوی جنگلِ مقدس، آفرینه‏یی خوف‏آور است… شَمَش كه تو را به پیكارِ با او فراخوانده و یارِ تو را به تو بازگردانیده، باشد كه هماره تو را تندرست بدارد! او دوشادوشِ تو ایستاده از جانِ تو نگه‏داری می‏كند… ای پادشا! تو ای شبانِ ما! در برابر دشمن تویی كه پناهِ مایی!»
آنان، سالدیدگان قوم، تالار را ترك گفتند. و گیل‏گمش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ اكنون به پرستشگاه ئلگه‏مخ به نزدیك راهبه‏ی مقدس پرستشگاه می‏رویم… بگذار به نزدِ ری‏شت رویم، به نزدِ خاتون و مادر. او روشن‏بین است و از آینده با خبر… بگذار تا به نزدیك او رویم كه قدم‏های ما متبرك كند و تقدیر ما به كفِ زورمندِ خدای آفتاب درسپرد.»
به پرستشگاه ئلگه‏مخ می‏روند. و راهبه‏ی مقدس، خاتونِ مادر را باز می‏یابند.
او ــ ری‏شت ــ آوازِ دهان فرزند را شنید و با او، با گیل‏گمش، چنین گفت:
«ــ باشد كه مهربانی‏های شَمَش با تو باد!»
پس به جامه‏خانه‏ی معبد رفت كه جامه‏های جشن در آن بود، و با زیورهای مقدس بازگشت: با جامه‏ی سپیدی دربر، سِپَرَك‏های زرین بر سینه، تاره‏یی بر سر و پیاله‏ی پرآبی به دست. پس آن آب بر زمین افشاند و به باروی فرازِ معبد شد و در آن بلند بخور و بوی خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندمِ نذر برافشاند و به جانبِ شَمَش دست فراز كرد:
«ــ از چه فرزند من گیل‏گمشِ پادشا را دلی چنان داده‏ای كه یك‏دم از آشفتگی نمی‏آساید؟… ای شَمَش! دیگربار او را، گیل‏گمش را برانگیخته‏ای، چرا كه می‏خواهد به راه‏های دور قدم نهد: راه دوری كه به جایگاهِ خومبه‏به می‏كشد. با همآوردی كه باز نمی‏شناسد می‏باید كه بجنگد، راهی را كه باز نمی‏داند می‏باید كه درسپرد!… از آن‏ روز كه گیل‏گمش رو در راه می‏نهد، تا بدان‏دم كه بازآید، تا بدان‏دم كه به جنگلِ سدرهای مقدس رسد، تا بدان‏دم كه خومبه‏بهی زورمند را بشكند و گناهش را كیفر دهد و خوفِ این دیار را براندازد، ای شَمَش! باشد كه اگر ئه‏یه محبوبه‏ی خود را خواستار شوی روی از تو بگرداند تا بدین‏گونه ئه‏یه همبسترِ تو تو را در اندیشه‏ی گیل‏گمش اندازد تا چندان‏كه تو را ئه‏یه به بسترِ عشق خویش ره ندهد باشد كه دلت بیدار بماند و به او، به گیل‏گمش پادشا اندیشه كنی تا از این پیكار به سلامت بازآید».

بدین‏گونه ری‏شت همسر خدای سوزانِ آفتاب را به یاری می‏طلبید و بخور چونان ابر كبودی به آسمان برمی‏خاست.
پس ری‏شت از باروی معبد به زیر آمد و انكیدو را بازخواند و با او چنین گفت:
«ــ انكیدو، ای زورمند! تو شادی منی و آرامشِ منی. گیل‏گمش را از برای من نگه‏دار باش! پسر مرا و شَمَشِ بلند را قربانی ببر!»
و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسارِ جهنده در نظاره‏گاهِ دوردستِ ایشان بود. معبرِ منزلگاه خدایان از جنگلِ سدرهای مقدس بدانجا می‏كشید. چندان كه سوادِ جنگل در منظر ایشان قراری یافت چادرها بر جای نهادند و خود به منزلگاه خدایان نزدیك‏تر شدند.
نگهبان، خومبه‏به را آنجا بر دروازه مراقبت می‏كرد. دروازه، شش‏بار دوازده اَرَش بلند است دوبار دوازده اَرَش پهنای اوست.
پنهانك به نگهبانِ دروازه نزدیك می‏شوند.
دروازه‏بان از بالاپوش‏های هفتگانه‏ی جادویی خویش تنها یكی در بردارد. شش بالاپوشِ دیگر را از تن برگرفته است… اینك چشم او در ایشان می‏بیند. چنان ‏چون نرگاوی وحشی خروشِ خشم برمی‏كشد. به جانب ایشان می‏تازد و به نعره‏ی خوفناك نهیب بر ایشان می‏زند:
«ــ پیش آیید تا طعمه‏ی كركسان‏تان كنم!»
شَمَش ــ خدای فروزانِ آفتاب ــ نگهدارِ پهلوانان بود و طلسم بالاپوشِ دروازه‏بان را باطل كرد؛ نی‏نیب ــ خدای پرخاشگرِ جنگ ــ در دست‏های ایشان قوّتی نهاد؛ و ایشان غول را از پای درانداختند، دروازه‏بانِ خومبه‏به را از پای درانداختند.

انكیدو به سخن لب باز می‏كند و كلامِ او با گیل‏گمش چنین است:
«ــ ای مهربان! دیگر نمی‏خواهم كه در جنگل، در تاریكی درختانِ سدر به راه رویم. گویی اندام‏های من از كار باز مانده است. دست من گویی فلج شده.»
و گیل‏گمش با او، با انكیدو می‏گوید:
«ــ ناتوانا مباش! بی‏همت و ترس‏خورده مباش، رفیقِ من! می‏باید كه از این‏جای فراتر رویم و رویاروی خومبه‏به بایستیم… نه مگر ما بودیم كه دروازه‏بانش را به خون دركشیدیم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردمِ پیكارگریم؟ برخیز تا به كوهسارِ خدایان رویم… تن و جانت را به شَمَش بازنه تا هراس از تو فرو ریزد و فلج از دست تو زایل شود. به خود بپرداز و از ناتوانایی بیرون آ!… بیا! می‏خواهیم تا در كنارِ یكدیگر پیكار كنیم… شَمَش خدای آفتاب یارِ ماست و هموست كه ما را به پیكار برانگیخته است. مرگ را از یاد بگذار تا هراس تو را بازگذارد!… اكنون در جنگل به خود باشیم تا آن زورمند بر ما نتازد… خدایی كه تو را، هم در نبردی كه از آن می‏آییم نگه ‏داشت، باشد كه همنبرد مرا در پناهِ خود گیرد! باشد كه در دیارانِ این خاك نامِ ما بستایند!»

پس آن هر دو روی در راه نهادند و به جنگلِ سدرهای مقدس درآمدند.
ایستاده‏بودند و آوازِ دهان ایشان خاموشی بود.

ژانین بازدید : 62 سه شنبه 13 تیر 1396 نظرات (0)

گیل‏گمش خداوندگارِ زمین همه ‏چیزی را می‏دید با همه كسان آشنایی می‏جست و كار و توانِ همگان بازمی‏شناخت همه چیزی را درمی‏یافت از درونِ زندگی آدمیان و به رفتار ایشان آگاه بود رازها را و نهفته‏ها را باز می‏نمود دانش‏هایی به ژرفای بی‏پایان بر او آشكاره می‏شد از روزگارانِ پیش‏تر از توفانِ بزرگ آگاهی می‏گرفت. تا دور دست‏ها راهی بس دراز پیمود. سرگردانی طولانی وی سرشار از رنج‏ها، سفرش انباشته از سختی‏ها بود.
سختی‏ها را همه، رنجور، به نیشِ آهنینِ قلم برنبشت. آثارِ سترگ و سختی‏های گرانش برسنگِ سخت نبشته شد.
گیل‏گمش ــ پهلوانِ پیروز ــ گرداگردِ اوروك را به حصار برمی‏آورَد. در شهرِ محصور، پرستشگاه مقدس به كوهی سربلند می‏مانست. بنیادش سخت و پای درجا چنان است كه گویی همه از سُربش بكرده‏اند. انبارِ گندم شهر در پسِ خانه‏یی شكوهمند كه از آنِ خدای آسمان است زمینی پهنه‏ور را فرا گرفته. كاخِ پادشا با سنگ‏های نمای خویش در روشنی می‏درخشد. همه‏ی روز را پاسداران بر دیوارها ایستاده‏اند نیز سراسرِ شب را نگهبانان پاس می‏دارند.
یك سوم گیل‏گمش آدمی دو دیگر بخش وی خداست.
شهریان به هراس و شگفتی در نقشِ پیكرش می‏نگرند. در زیبایی و نیرومندی هرگز چون اویی به جهان نیامده است: شیر را از كنامش به ‏در می‏كشد چنگ بر یال می‏افكند و به زخمِ دشنه می‏كشد. نرگاوِ وحشی را به زخم كمان تند و زورمند شكار می‏كند. سخن‏اش در همه‏ی شهر قانون است… اراده‏ی او پسران را از فرمان پدر برتر است.
هر پسر از آن پیشتر كه به مردی رسد به خدمتِ شبان بزرگ شهر درمی‏آید: از برای شكار یا سپاهی‏گری، نگهبانی رمه‏ها یا پاس‏داشتنِ بناها، به دبیری یا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گیل‏گمش خستگی نمی‏داند، سختی‏ها شادترش می‏دارند. زورمندان، بزرگان و دانایان، سالدیدگان و برنایان، ناتوانایان و توانایان همه می‏باید تا از برای او به كار برخیزند. جلالِ اوروك می‏باید تا از دیگر شهرها از هر دیاری و سرزمینی تابنده‏تر باشد.
گیل‏گمش معشوقه را به نزدیك معشوق راه نمی‏دهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوانِ وی نمی‏گذارد… آنان به درگاه خدایانِ بزرگ، به درگاهِ خدایانِ آسمان و خداوندانِ اوروكِ مقدس فغان برداشتند:
«ــ شما نر گاوِ وحشی آفریدید و شیر یالدار آفریدید؛ خداوندگارِ ما گیل‏گمش از آن همه نیرومندتر است. او جفتِ خود را نمی‏یابد. قدرت او برسرِ ما زیاده است: معشوقه را به نزدِ معشوقِ وی راه نمی‏دهد و دختر پهلوان را به نزدیك مرد خود نمی‏گذارد.»
ئه‏نو خدای آسمان ناله‏های ایشان بشنید. ارورو الهه‏ی پیكر پرداز را فراخواند و با او چنین گفت:
«ــ ای ارورو! تو به یاری مردوخِ پهلوان آدمیان را و جانوران را آفریدی. اكنون نقشی‏بساز برابر گیل‏گمش ؛ آفرینه‏یی نیرومند چون او، كه با این همه از جاندارانِ دشت نباشد… چون زمان فرا رسد باید كه این نیرومند به شهرِ اوروك درآید. باید كه با گیل‏گمش همچشمی كند و بدین‏گونه آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»

ارورو این همه می‏شنید. پس در خیالِ خویش آفرینه‏یی كرد بدانگونه كه خدای آسمان درخواسته بود.
دست‏های خود را بشست. خاكِ رُس به دست گرفت با آبِ دهانِ مادر خدایی خویش تر كرد و انكیدو را بسرشت. و او را پهلوانی آفرید با دَم و خونِ نی‏نیب خدای پرخاشگرِ جنگ.

اینك انكیدوست. موی بر همه اندامش رسته تنها در میانِ دشت ایستاده است… موی سرش چنان چون موی زنان چین‏برچین فروریخته است. موی سرش به سانِ گندمِ رُسته است. ازسرزمین‏ها و آدمیان آگاه نیست و پیكرش از پوستِ جانورانِ دشت پوشیده است چنان چون سوموكن، خدای رمه‏ها و كشتزاران.
انكیدو با غزالان علفِ مرغزار می‏خورد با جانورانِ بزرگ از یك آبدان می‏آشامد با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی می‏زند.
هم در آن آبشخور نخجیربازی تور بگسترده بود.انكیدو رو در روی آن مرد می‏ایستد.
مرد می‏خواست رمه‏اش را آب دهد. نخستین روز و دیگر روز و سوم روز انكیدو به هیأتی هراس‏انگیز بر كنار آبشخور ایستاده است. صیاد او را می‏بیند. در رُخساره‏ی او شگفتی است. رمه را به آغل بازمی‏گرداند. خشمگین و پریشان است. در نگاهش تیرگی است. از سرِ خشم خروشی می‏كشد و درد در جانش می‏نشیند چرا كه می‏ترسد: آن كس كه دیده بود همه با غولِ كوهساران می‏مانست!
نخجیرباز با پدرِ خویش به آوازِ بلند چنین می‏گوید:
«ای پدر! از كوهستانِ دور مردی آمده است كه به فرزندان ئه‏نو می‏ماند. قدرتش عظیم است و هماره در پهنه‏ی دشت می‏گردد. با جانورانِ دشت بر كنارِ آبدانِ ما ایستاده است. هیأتی ترس‏آور دارد. مرا تابِ آن نیست كه به نزدیكِ وی روم. تله‏چالی را كه بركنده بودم باز انباشته دام‏ها كه گسترده بودم برگسسته‏ است. جانورانِ دشت را همه از دامِ من می‏گریزاند.»
پس پدر با پسر خود، با نخجیرباز چنین گفت:
«به اوروك به نزد گیل‏گمش رو! قدرتِ بندناكردنی این آفرینه را با او بازگوی. زنی زیبا، هم از آن زنان كه خود را برخی ایشتر الهه‏ی عشق كرده باشند ازو خواستار شو و او را با خود برون‏ آر… آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور می‏رود جامه از تن‏اش برگیر تا آفرینه‏ی وحشی از نعمتِ او بهره‏ گیرد. چون بدو درنگرد به نزدیكِ وی آید و بدین‏گونه با جانورانِ دشت كه با ایشان در آمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخن پدر را بشنید و برفت. راهِ اوروك در پیش‏گرفت. به جانبِ دروازه شتاب كرد. به درگاهِ پادشا رسید و پیشِ روی او بر خاك افتاد. آنگاه دستِ خود بالا گرفت و با او با گیل‏گمش چنین‏گفت:
«از كوهستانِ دور مردی آمده است كه نیرویش به سپاه آسمان می‏ماند. قدرت او در سراسرِ دشت عظیم است و همواره در پهنه‏ی دشت می‏گردد. در او نگریستن خوف‏آور است. تابِ آن ندارم كه به نزدیكِ وی روم. مرا تله‏چال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمی‏گذارد: چاله‏های مرا برمی‏آورد تورِ مرا می‏دَرَد دامِ مرا ویران می‏كند جانورانِ دشت را همه از من می‏گریزاند.»
پس گیل‏گمش با او با نخجیرباز چنین گفت:
«نخجیربازِ من! به پرستشگاه مقدس ایشتر رو و زنی زیبا با خود بردار و به نزدیك او ببر و چون با رمه به آبشخور آمد جامه از تنِ زن بیرون كن تا آفرینه‏ی وحشی از نعمت او بهره‏ گیرد: چون بدو درنگرد به نزدیك وی آید و بدین‏گونه با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخنِ گیل‏گمش را بشنید و برفت. از پرستشگاه ایشتر زنی زیبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند و استر را از كوتاه‏ترین راه‏ها راندند. سوم روز بدآنجا رسیدند و فرود آمدند. نخجیرباز و زن به نزدیك آبشخور فرود آمدند. یك روز و روز دیگر، هم در آنجای بماندند. اینك رمه است كه می‏آید و از آبدان سیراب می‏شود. جانداران آبزی در آبشخور به‏جِستن و جنبیدن‌اند. انكیدو آفرینه‏ی نیرومندِ خدای آسمان نیز در آنجاست. وی با غزالان علف مرغزار را می‏چرد با جانورانِ بزرگ به یك ‏جای آب می‏آشامد سرخوش و شادمان با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی می‏زند.
زنِ شادی او را بدید. آدمی توانمند را بدید. آفرینه‏ی وحشی را، مردِ كوهسارانِ دور را بدید كه در پهنه‏ی دشت گام می‏زند گرداگردِ خود را می‏پاید و نزدیك می‏شود.
پس نخجیرباز چنین گفت:
«ای زن! اینك اوست! كتانِ سینه‏ات را بگشا كوه شادی را آشكاره كن تا از نعمتِ تو بهره‏گیرد. چون به تو درنگرد به نزدیك تو می‏آید… اشتیاق را در او بیدار كن، او را در دام زنانه فرود آر تا با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود… سینه‏ی او بر سینه‏ی تو سخت بخواهد آرامید!»
پس كنیز مقدسِ خدا كتان سینه بگشود و كوه شادی را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره ‏گیرد… درنگ نكرد: خواهش او را دریافت و جامه فرو انداخت. آفرینه‏ی وحشی بدید و زن را به زمین افكند. زن اشتیاق را در او بیدار كرد و به دامِ زنانه فرودش آورد. اینك سینه‏ی او بر سینه‏ی كنیزكِ مقدسِ خدا آرمیده است.

آنان در تنهایی بودند. شش روز و هفت شب انكیدو با آن زن بود و آن هر دو در عشق یگانه بودند.
آنگاه انكیدو چهره‏ی خود را بالا گرفت سیراب از نعمت زیبایی او، و به گِرداگردِ دشت نظر كرد و جانوران را می‏جست. چندان كه چشم غزالان بر او می‏افتد به جست و خیز می‏گریزند. اینك جانوران دشت از او می‏رمند.
انكیدو را شگفتی فرا گرفت و بی‏جُنبشی برجای ایستاد گویی به بندش كشیده‏اند. به جانب زن باز می‏آید پیشِ پای او بر زمین می‏نشیند در چشمان او نگاه می‏كند و چندان كه كنیزك به زبان می‏آورد او به گوش می‏شنود:
«ــ انكیدو! تو زیبایی. تو به خدایان ماننده‏ای. با جانورانِ وحشی چرا می‏خواهی در دشت‏ها بتازی؟ با من به اوروك بیا، به شهری كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانه‏ی ئه‏نو و ایشتر بیا! به نزدیكِ كاخِ درخشانی بیا كه گیل‏گمش، پهلوانِ كامل در آنجاست. گیل‏گمشِ زورمند چونان نر گاوِ وحشی با قدرتی تمام فرمان می‏راند. در میانِ تمامی مردم همتای او كس نیست.»
زن چنین می‏گفت و او را از شنیدنِ آوازِ دهان وی بهره بود.
انكیدو با او، با كنیزكِ ایشتر می‏گوید:
«ای جفتِ من برخیز مرا به خانه‏ی مقدس ئه‏نو و ایشتر ببر؛ آنجا كه گیل‏گمش، پهلوانِ كامل، مسكن دارد؛ آنجا كه او، آن نر گاوِ وحشی به نیرومندی بر آدمیان فرمان می‏راند… می‏خواهم او را به همآوردی طلب كنم. می‏خواهم آن زورمند را به آوازِ بلند بخوانم. در میانِ حصارهای اوروك می‏خواهم كه فریاد برآرم: «من خود به زورمندی از همه‏ی كسان برترم!»… این‏چنین به شهر درمی‏آیم و سرنوشت را بازمی‏گردانم. من زاده‏ی دشت‏ام و نیرو در قعرِ اندام‏های من است. می‏باید به چشمان خود ببینی تا چه می‏كنم. من از پیش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكیدو از حصار شهر به درون می‏آیند و گام ‏زنان از دروازه می‏گذرند.
در معبرها فرش‏های رنگین گسترده است. مردمان با جامه‏های سپید و نوارها كه به گِردِ سر بسته‏اند در گردشند. چنگ‏ها از دور می‏نوازد. آواز نی‏لبك‏ها به گوش می‏آید. شب‏ هنگام نیز به مانند روز جشنی هست. دختركان، رقصان و پای‏كوبان می‏گذرند و نعمتِ زندگی در قعر اندامِ آنان است. با غریو و هلهله پهلوانانِ خود را از خلوتگاهشان بیرون می‏كشند.
زن پیشاپیش به جانبِ پرستشگاه ایشتر گام برمی‏دارد. از لباسخانه‏ی مقدس جامه‏ی بزمی می‏ستاند. انكیدو را به جامه‏ی مجلل می‏آراید. از نان و شرابِ محرابِ پرستشگاه نیرویش می‏دهد. زنِ پارسایی به نزدیك او می‏آید و با وی از سرنوشتِ وی چنین می‏گوید:
«ای انكیدو! باشد كه تو را خدایانِ بزرگ عمری زیاده بخشند! می‏خواهم تا گیل‏گمش را به تو بازنمایم: مردی كه از هر سختی شادتر می‏شود… تو می‏باید تا در او، در چهره‏ی او نظر كنی. چشمان او به مانند خورشید می‏درخشد. بالای بلندش با عضلاتی از آهن برافراشته است. جسم‏اش قدرت‏های گران را در بند می‏دارد. نه به شب خستگی می‏شناسد نه به روز. به مانند ادد ــ خدای تندر و آذرخش ــ هراس می‏آورد. شَمَش ــ خدای آفتاب ــ دوستار اوست. ئه‏آ ــ خدای لُجه‏های ژرف ــ دانایش می‏كند. خدایانِ سه‌گانه او را به پادشایی برگزیده خِردش را تیزتر ساخته‏اند… از آن پیش‏تر كه از كوهستان فرود آیی و به دشت آشكاره شوی گیل‏گمش در خیالِ خویش تو را باز دانسته بود: در اوروك نقشِ رؤیایی بر او نمایان شد. برخاست و با مادرِ خویش چنین حكایت كرد: «مادر! شب‏هنگام خوابی بس شگفت دیده‏ام. ستارگان را دیدم كه در آسمان بودند و آنگاه چون جنگ‏آورانِ درخشانی بر من فرو ریختند. پس دیدم آن سپاه، یكی مرد بیش نیست و چندان كه به بركندنِ وی كوشیدم از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدم. بسیار كوشیدم تا از زمین‏اش بركنم اما به جنباندن او پیروز نمی‏شدم و مردم اوروك بر این ماجرا می‏نگریستند و نفوسِ اوروك در برابر او فرود می‏آمدند و بر پای‏اش بوسه می‏زدند… پس تو او را به فرزندی پذیره شدی و به برادری در كنارِ من جای دادی»… پس ری‏شت، خاتونِ مادر كه خواب‏گزاری می‏داند با پسر، با پادشاهِ اوروك چنین گفت: «این كه ستارگان را دیدی كه در آسمان بود؛ این كه سپاهِ ئه‏نو به هیأت یكی مردِ جنگی بر تو فرو ریخت و تو به بركندنِ او كوشا شدی و از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدی و بسیار كوشیدی تا از زمین‏اش بركنی و به جنباندنِ او پیروز نبودی و خود را بدانگونه كه بر زنی بفشاری بر او می‏فشردی و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذیره شدم تعبیری بدین‏گونه دارد: ــ زورمندی خواهد آمد كه قوت او برابرِ سپاهی از جنگ‏آوران است، و تو را به پیكار طلب می‏كند. دستِ تو بالای دست اوست. ــ پس به پای من خواهد اوفتاد و من او را به فرزندی پذیره می‏شوم. او با تو برادر می‏شود. او در معركه یاورِ تو می‏شود.». ـ ای انكیدو نگاه كن! رؤیای گیل‏گمش پادشاه اوروك بدین‏گونه است. خواب‏گزاری خاتونِ مادر بدین‏گونه است.»
زن پارسا، زن پیشگو چنین گفت.
و انكیدو از پرستشگاه محتشمِ ایشتر بیرون شد.

ژانین بازدید : 90 یکشنبه 11 تیر 1396 نظرات (0)

نسترن‏ شرقى ۵۵۵
شهرك‏ دهكده
كـرج ۳۱۷۶۶
۲۵/۷/۷۵

فرهادشوقى‏ نازنين ‏بسيار عزيزم،

با سلام ‏و چشم‌‏پوشى‏ از مقدمات‏ معموله…

از ته‏ دل ‏خواستار توفيق‌‏هاى ‏توايم و خوشبختانه ‏تو با شايسته‌‏گى پله‌‏هاى‏ توفيق ‏را طى ‏مى‌‏كنى و من ‏و آيدا كه ‏تو را به ‏جان‏ دوست ‏مى‏‌داريم ‏از شنيدن اخبار آن‏ با همه‌‏ى‏ وجودمان ‏شاد مى‌‏شويم.
جواب‏ نامه‌ات‏ مدتى‏ به ‏تأخير افتاد. بايد مرا ببخشى‏ كه ‏گرفتار كارى ‏بودم ‏كه ‏نمى‌‏توانستم ‏از فضايش ‏بيرون ‏بيايم.
عزيزم، انتخاب ‏اشعارى براى‏ ترجمه كه ‏به ‏قول‏ خودت «حال ‏و هواى ‏زنده‏‌گى‏‌ى‏ ولايات‏ مختلف ‏را داشته ‏باشد» نوعى‏ كم‏ محلى نسبت‏ به ‏مجموع كارهاى ‏يك‏ شاعر است. انگار كه‏ مى‌‏خواهيم ‏با چاپ‏ آن ‏اشعار براى‏ يك‏ آژانس مسافرتى‏ دفترى ‏تبليغاتى فراهم ‏كنيم. هر شعر به ‏هرحال ‏از فضاى‏ جغرافيائى‏ و فرهنگى‏‌ى‏ زاد بوم‌‏اش‏ رنگ ‏و بوئى ‏هم‏راه ‏خود به‌ ‏دنيا مى‏‌آورد. تو ناگزيرى‏ براى ترجمه ‏اشعارى ‏را در نظر بگيرى‏ كه ‏قدرت ‏در آمدن ‏به ‏زبان ‏دوم  ‏را داشته‌‏ باشد. با اين ‏حساب ‏آيدا فهرستى ‏تنظيم ‏مى‌‏كند كه‏ با اين ‏نامه ‏برايت ‏مى‌‏فرستم. چنان‌چه بخشى‏ از اين ‏شعرها  را نداشته‌‏ باشى‏ يا در ترجمه ‏اشكالى ‏پيش‏ بيايد البته‏ خواهى نوشت ‏تا ترتيب‌‏اش‏ داده ‏بشود.
هزار بار ترا مى‌‏بوسم ‏و منتظر نامه‌‏ات ‏خواهم‏ بود. چون‏ پست ‏نامه‌هاى‏ مرا نمى‌‏دهد لطف‏ كن ‏نامه‌‏ات ‏راجوف ‏پاكت‏ پدر- جناب ‏شوقى- بگذار.

با بدرود.ـ
ا.شاملو

ب.ت.

* گويا درعنوان ‏شعر «ترانه‌‏ى ‏آبى» كلمه‏‌ى‏ آبىWasser ترجمه ‏شده ‏كه ‏اشتباه است. منظوراز اين ‏كلمه رنگ ‏آبى ‏است ‏كه ‏از طريق ‏موزائيك‌‏هاى ‏اصفهان به رنگ ‏ايران تعبير شده.
* زيراكس ‏چند شعر چاپ‏ نشده‏ همراه ‏اين ‏نامه‌‏ است.
* از زخم ‏قلب ‏آبائى در هواى ‏تازه ‏است.
* پنج شعر زير در ترانه‌‏هاى ‏كوچك ‏غربت است:
بچه‌‏هاى ‏اعماق
هجرانى (چه‏ هنگام ‏مى‏‌زيسته‌‏ام؟)
در اين ‏بن‌‏بست
عاشقانه (آن‏‌كه ‏مى‌‏گويد دوست‌‏ات‏ مى‌‏دارم)
در لحظه
* پائيز، آخرين ‏شعر مجموعه‌‏ى ققنوس ‏در باران است.

ژانین بازدید : 75 پنجشنبه 08 تیر 1396 نظرات (0)

من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود

سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود

خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر

وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود

ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست

که نه آن ذره معلق به هوای تو بود

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من

هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

همچنان در دل من مهر و وفای تو بود

غایت آنست که ما در سر کار تو رویم

مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود

من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل

گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود

عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید

که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود

خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد

خاصه دردی که به امید دوای تو بود

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست

پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

 
ژانین بازدید : 59 یکشنبه 04 تیر 1396 نظرات (0)

تحلیل آثار فروغ فرخزاد

فرزانه مرادی-مهروک رادفر

شعر فروغ فرخزاد رها از آنچه آرمانش بود پیوسته شعر غریزه باقی ماند، شعری که بدون استعانت رنج و تجربه هم در حالت آزاد ریخته شده است. او برای کارایی بیشتر قالب، وزن را از نو می‌سازد، اما حداکثر استفاده را از حالت القائی وزن می‌کند. کلمات تازه در شعر او کم است و همه آن کلمات برای چشم تازه گشوده کلمات تازه است، در اصل قبلاً به وسیله دیگران چکش خورده و صیقل داده شده بویژه اینکه او ناخودآگاه نه به کلمه و نه به روال عبارت ارزش می‌دهد، بلکه درکش را از این ماجرا خام بیان می‌کند. و اگر بخواهیم او را به مثابه‌ی نمودی در جریان تحول شعر جدید ارزیابی کنیم می‌بینیم که او از امکان‌ها و قابلیت‌های زبان فارسی بیشتر از هم‌دوره‌ها و معاصرانش سود نجسته است، کلمات و عباراتش فاقد دینامیسم لازم است.

ژانین بازدید : 100 سه شنبه 30 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ ششم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه بيستم آوريل 2006 برگزار شد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
    دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
ژانین بازدید : 91 دوشنبه 29 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ پنجم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه سيزدهم آوريل 2006 برگزار شد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
    دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
 
ژانین بازدید : 77 شنبه 27 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ سوم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 30 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
   دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
 
ژانین بازدید : 100 جمعه 26 خرداد 1396 نظرات (0)
جلسهٔ دوم:

  
 اين جلسه در تاريخ پنجشنبه 16 مارس 2006 بصورت online برگزار گرديد.فایل‌های صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو می‌توانید دریافت کنید.
 
   دوستان تازه‌وارد، قبل از شرکت در جلسات آنلاین، فایل‌های جلسات ابتدایی و نیز صفحهٔ مقدمهٔ جلسات را گوش دهند و بخوانند.
 
 
مهم: جلسات بصورت online در برنامهٔ Paltalk برگزار می‌گردد. راهنمای جامع برنامهٔ پالتاک را با کلیک بروی اینجــا می‌توانید بخوانید.
ژانین بازدید : 54 پنجشنبه 25 خرداد 1396 نظرات (0)

       در ستایش مرگ

  

                      نگاهی به شعر فروغ فرخزاد

 

 

 

 

  دلم گرفته است

  دلم گرفته است

  به ایوان می روم

  و انگشتانم را

  بر پوست کشیده ی شب  می کشم

  چراغهای رابطه تاریکند

  چراغهای رابطه تاریکند

  کسی مرا به آفتاب

  معرفی نخواهد کرد

  کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد

  پرواز را به خاطر بسپار

  پرنده مردنی ست .

ژانین بازدید : 91 سه شنبه 23 خرداد 1396 نظرات (0)

«زمستان‌» مهدی اخوان ثالث به راستی یک کارگاه آموزشی شعر است‌. اثری است که با درنگ در جوانب گوناگون آن‌، می‌توان نکات بلاغی بسیاری را دریافت و خود به کار بست‌. به واقع این شعر، هم به کار عموم مخاطبان می‌آید، برای حظ بردن‌; و هم به کار مخاطبان خاص می‌آید، برای یاد گرفتن ظرایف و لطایفی که در آن نهفته است‌. و ما در این نوشته می‌کوشیم که با سیری پا به پای هم در این شعر، بعضی از این ظرایف را دریابیم و تجزیه و تحلیل کنیم‌.

ژانین بازدید : 130 دوشنبه 15 خرداد 1396 نظرات (0)

پابلو روئیز پیکاسو (به اسپانیایی: Pablo Ruiz Picasso)‏ نقاش، شاعر، طراح صحنه، پیکرتراش، گراورساز و سرامیک کار اسپانیایی و یکی از برترین و تاثیرگذارترین هنرمندان سده ۲۰ میلادی بود. او به همراه ژرژ براک، نقاش و پیکرتراش فرانسوی، سبک کوبیسم را پدید آورد. از جمله آثار مشهور او می توان به دوشیزگان آوینیون و گرنیکا اشاره کرد. پیکاسو بیشتر عمر خود را در فرانسه به سر برد.
وی در ۲۵ اکتبر سال ۱۸۸۱ در مالاگا، یکی از شهرهای کشور اسپانیا، زاده شد. تحصیلات خود را در فرانسه به پایان رساند. او نزد پدرش که استاد نقاشی بود به آموختن صورتگری پرداخت و در سال ۱۹۰۳ مقیم پاریس شد. در سال‌های ۱۹۰۶ و ۱۹۱۰، به اتفاق ژرژ براک مکتب کوبیسم را پایه گذاری کرد. ژرژ براک، از نخستین کسانی بود که سنجاق و میخ را با هم توأم نمود و پیکاسو تخته و چیزهای دیگری را هم به آن افزود. پیکاسو در سبک خود شهرت فراوانی به دست آورد و پیروان فراوانی کسب نمود.
وی در۸ آوریل ۱۹۷۳، در اوج دلباختگی اش به ژاکلین درگذشت و ژاکلین روک نیز، که پس از پیکاسو شدیداً از نظر روحی دگرگون شده بود، در سال ۱۹۸۶، با شلیک گلوله خودکشی کرد.
به دلیل جستجوگری، نو آوری، پر کاری و اثر گذاری بر معاصران، یکی از مهم ترین هنرمندان سده بیستم به شمار می‌آید.
در دروه‌های آبیفام و گلفام استقلال هنری اش را بروز داد. اوضاع بحرانی اروپا، جنگ داخلی اسپانیا و اشغال فرانسه توسط آلمانی‌ها، بر موضوع و محتوای هنر او اثری عمیق گذاشت و عناصر اساطیری و نمادین در آثارش رخ نمودند
تابلوی گرنیکا نمونه شاخص هنر تمثیلی او در این دوره‌است. او با بهره گیری از هنر بدوی (مجسمه‌های کهن ایبریایی، و صورتکها و تندیسهای آفریقایی)، در راهی تازه قدم گذارد. شاید پیکاسو طراحی را برترین وسیله برای انتقال بیواسطه قدرت ابداع خود می‌دانست. طراحی‌های دوره جوانی اش به دور از طبیعت گرایی و بری از هرگونه رونگاری، بر اثر تجربه تجسمی به روی کاغذ ترسیم شده‌اند.

تصاویری که مشاهده می کنید عکسهای نقاشیهای پیکاسو نقاش مشهور اسپانیایی است که برای کاربران عزیز و علاقه مندان به نقاشیهای این هنرمند آماده شده و قابل مشاهده و دانلود می باشد.
امیدوارم از دیدن عکسهای نقاشیهای پیکاسو نقاش مشهور اسپانیایی لذت ببرید.

ژانین بازدید : 82 شنبه 13 خرداد 1396 نظرات (0)

چراعکس های سیاه و سفید با ما حرف می زنند؟ در طبیعت، رنگها باعث ایجاد جذابیت هستند و توجه ما را به خود جلب می کنند. با این وجود، عکس های سیاه و سفید، حتی بدون رنگ هم نقطه اتکای این هنر هستند و نمونه های قدرتمندی از روحیه هنری می باشند.

 
درباره ما
سایت مجله سرگرمی لارا با هدف ایجاد سرگرمی و درعین حال افزایش آگاهی دوستان و خوانندگان محترم است. برای تبلیغ در سایت به ایمیل درج شده پیام بدهید و یا در قسمت نظرات درخواستتان را بفرستید. تمام مطالب این سایت مطابق قوانین جکهوری اسلامی ایران است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    عملکرد سایت را چطور ارزیابی میکنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 514
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 50
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 131
  • باردید دیروز : 168
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 884
  • بازدید ماه : 2,606
  • بازدید سال : 20,496
  • بازدید کلی : 102,972