اين جلسه در تاريخ پنجشنبه سيزدهم آوريل 2006 برگزار شد.فایلهای صوتی این جلسه را از صفحهٔ آرشیو میتوانید دریافت کنید.
--------
» برنامهٔ این جلسه:
موضوع اصلي داستان، نمايش و فريب است.
داستان این برنامه: "چرب كردن مرد لافى لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بيرون آمدن ميان حريفان كه من چنين خوردهام و چنان"
» شنیدن و دانلود فایلهای صوتی این جلسه:
فایلهای صوتی این جلسه را میتوانید با استفاده از جعبهٔ زیر گوش کنید و یا دانلود کنید:
اگر از طریق جعبهٔ فوق موفق نشدید، با مراجعه به صفحهٔ آرشیو میتوانید فایلها را دانلود کنید. -> صفحهٔ آرشیو
» متن داستان این جلسه:
+ پس از شنیدن و خواندن داستان، در صورت تمایل، نظر و تفسیر خود را از طریق بخش "پیامها و نظرات" در پایین همین صفحه، میتوانید ارسال نمائید.
دفتر سوم، ابيات ۷۳۲ الی ۷۶۵
چرب كردن مرد لافى لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بيرون آمدن ميان حريفان كه من چنين خوردهام و چنان.
پوست دنبه يافت شخصى مستهان هر صباحى چرب كردى سبلتان
در ميان منعمان رفتى كه من لوت چربى خوردهام در انجمن
دست بر سبلت نهادى در نويد رمز، يعنى سوى سبلت بنگريد
كاين گواه صدق گفتار من است وين نشان چرب و شيرين خوردن است
اشكمش گفتى جواب بىطنين كه أباد اللَّه كيد الكاذبين
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد كان سبيل چرب تو بركنده باد
گر نبودى لاف زشتت اى گدا يك كريمى رحم افكندى به ما
گفت حق كه كژ مجنبان گوش و دم ينفعن الصادقين صدقهم
ور نگويى عيب خود بارى خمش از نمايش وز دغل خود را مكش
راستى پيش آر يا خاموش كن و آنگهان رحمت ببين و نوش كن
او به دعوى ميل دولت مىكند معدهاش نفرين سبلت مىكند
كآنچه پنهان مىكند پيداش كن سوخت ما را اى خدا رسواش كن
جمله اجزاى تنش خصم وىاند كز بهارى لافد، ايشان در دىاند
لاف وا داد كرمها مىكند شاخ رحمت را ز بن بر مىكند
آن شكم خصم سبيل او شده دست پنهان در دعا اندر زده
كاى خدا رسوا كن اين لاف لئام تا بجنبد سوى ما رحم كرام
مستجاب آمد دعاى آن شكم سوزش حاجت بزد بيرون علم
چون شكم خود را به حضرت در سپرد گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دويدند او گريخت كودك از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد آبروى مرد لافى را ببرد
گفت: "آن دنبه كه هر صبحى بدان چرب مىكردى لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود بس دويديم و نكرد آن جهد سود"
خنده آمد حاضران را از شگفت رحمهاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش كردند و سيرش داشتند تخم رحمت در زمينش كاشتند
او چو ذوق راستى ديد از كرام بىتكبر راستى را شد غلام